امروز، دوباره آسمان دلگیر است، قلبش میگیرد، دلش میلرزد، قرار است دوباره ضربان قلبش معکوس شود.
امروز، دوباره آسمان دلگیر است، قلبش میگیرد، دلش میلرزد، قرار است دوباره ضربان قلبش معکوس شود.
هر چه میگذشت دل او تاریکتر میشد. خواست تا بین مردم کسی را پیدا کند، کسی که حال و روز زندگیاش مثل او باشد، کسی که لباسهایش پاره و دستانش مثل او تاولزده باشد.
بو، بوی نسیم است، بوی طراوت، بوی صبح. صدا، صدای خداست، صدای روزی تازه، صدای یک آوازه، آوازهی یک عاشق، عاشق به نام گنجشک. نشسته بر یک شاخک، شاخک یک پیر بزرگ، یک درخت، یک بلندی که دلش میلرزد، از هیاهوی تفنگ، از صدای خون و جنگ، خون آن آهو که جستی میزد و ناگه تمام، خون آن حیوان که غافل میشد و ناگه تمام... .
بعد از گذشت چند دقیقه و رد شدن از چند ایستگاه، کمکم اتوبوس خلوت شد. خودش را به وسط اتوبوس رساند و روی یک صندلی نشست. تمام خستگیاش را روی صندلی پهن کرد. میدانست که هنوز چندین ایستگاه تا مقصدش باقی ماندهاست. تصمیم گرفت تا با خیال راحت چشمانش را ببندد
مثل همیشه بعد از تمام شدن کارش، بساطش را جمع میکند و روی صندلی مینشیند. چند دقیقهای منتظر میماند. اطرافش شلوغ است؛ آدمهای زیادی مانند او منتظرند. به چهرهها نگاه میکند، برای هر چهره حدسی میزند
اکنون چهار سال از آن تصمیم بزرگ میگذرد و حسین، جوانی باایمان و بسیجی است که سخت مشغول درس و تحصیل است. او بیشتر از هر وقت احساس خوشبختی میکند، احساس پاکی و احساس نزدیکی به خدا.
در راه خانه، احساس میکرد ضربان قلبش محکمتر شده است. لبخند زیبایی بر لب داشت؛ گویا به آرامشی شیرین رسیده بود.
ساعت پنج و نیم شده و او هنوز خواب بود. عرق پیشانیاش را پر کرده بود و همراه با اشک مانند بارانی بر صورتش میبارید؛ انگار اتّفاق ترسناکی پشت چشمانش میافتاد.
آذرماه رسید، موقع امتحان و نمره و کارنامه شد. همة امتحانها را با موفّقیّت پشت سر گذاشت تا روزی که کارنامهاش را جلوی چشمانش گرفت... .