از کوره همان برون تراود که در اوست
از کوزه همان برون تراود که در اوست؛ دیگر نه! دیگر باطن و ظاهر و پند و ناصح و کاشف اسرار سراسر هیچ و بیقاعده و عالم بیبر نه. حالا که دگر هر که به هر کاری، به هر باری، به هر غاری خودش را بند کرده است و همه فکر یکی پول و یکی پول و یکی پول شدهاند، حالا که دگر آنکه خودش از ما بوده است، قاضی شده است، حالا که همه سوز دل و آه و غم و حسرت دنیا، ارز و شاهی شده است، حالا که همه قاتل و جانی و همه کامل و بانی شدهاند... کوزه کو؟! کوزه چه میخواهد از این کوزهها؟ هیچ ندارند این کوزهها. گر همه دار و ندار و زندگی مردمان را، بریزی روی هم، پول یک کیمِ به طعم تلخ، شاید! آری به چنگ.
از کوزه همان برون تراود که در اوست. نه! از «کوره» همان برون تراود که در اوست! ما را به هوای پیچ شمرون کردهاند سرگرم و ما هم به هوای روز روشن، دلگرم. این کوره که ما را درش انداختهاید، بس داغ است. آشوب است. لیک، باز هم کاری نکنید. نگران هم نشوید. در کورهایم؛ سوخته نمیشویم، سوخته شدهایم. نگران هم نشوید؛ چون ز آن روزی که ما چشم گشودیم، طعم خاکستر ز دستهامان چشیدیم. نگران هم نشوید. ما را به حال خود تنها بنهید. ما هزاران بار در کوره هلاک میشویم. تشنهی آب میشویم. متلاشی و ز کوزه، همه خاک میشویم.
گذشت. روز آفتابی و شادی و شادکامی... گذشت. جان این کاغذ پوسیده به دست قلم خشک گذشت. ثانیه، ساعت و یک عمر گذشت. وقت قرص و دوا درمانم هم گذشت!