قلم سپید

قلمی که سیاهی را دوست ندارد
قلم سپید

اسلاید شو

۵ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

امروز، دوباره آسمان دلگیر است، قلبش می‌گیرد، دلش می‌لرزد، قرار است دوباره ضربان قلبش معکوس شود.






  • علیرضا نژادی پور

هر چه می‌گذشت دل او تاریک‌تر می‌شد. خواست تا بین مردم کسی را پیدا کند، کسی که حال و روز زندگی‌اش مثل او باشد، کسی که لباس‌هایش پاره و دستانش مثل او تاول‌زده باشد.





  • علیرضا نژادی پور

بو، بوی نسیم است، بوی طراوت، بوی صبح. صدا، صدای خداست، صدای روزی تازه، صدای یک آوازه، آوازه‌ی یک عاشق، عاشق به نام گنجشک. نشسته بر یک شاخک، شاخک یک پیر بزرگ، یک درخت، یک بلندی که دلش می‌لرزد، از هیاهوی تفنگ، از صدای خون و جنگ، خون آن آهو که جستی می‌زد و ناگه تمام، خون آن حیوان که غافل می‌شد و ناگه تمام... .



  • علیرضا نژادی پور

بعد از گذشت چند دقیقه و رد شدن از چند ایستگاه، کم‌کم اتوبوس خلوت شد. خودش را به وسط اتوبوس رساند و روی یک صندلی نشست. تمام خستگی‌اش را روی صندلی پهن کرد. می‌دانست که هنوز چندین ایستگاه تا مقصدش باقی مانده‌است. تصمیم گرفت تا با خیال راحت چشمانش را ببندد





  • علیرضا نژادی پور

مثل همیشه بعد از تمام شدن کارش، بساطش را جمع می‌کند و روی صندلی می‌نشیند. چند دقیقه‌ای منتظر می‌ماند. اطرافش شلوغ است؛ آدم‌های زیادی مانند او منتظرند. به چهره‌ها نگاه می‌کند، برای هر چهره حدسی می‌زند






  • علیرضا نژادی پور
کانال تلگرام قلم سپید