قلم سپید

قلمی که سیاهی را دوست ندارد
قلم سپید

اسلاید شو


پرواز با بال شکسته

قسمت اول

کم کم وجودش بیدار می‌شود، قلبش جان می‌گیرد، احساس می‌کند چیزی در گوشش می‌گوید:« حالا نوبت توست، چشمانت به نور نیاز دارند، وقتش رسیده است که دنیا را ببینی...».

چشمانش را باز می‌کند‌؛ امّا همه‌جا تاریک است. سعی می‌کند این‌طرف و آن‌طرفش را ببیند، سرش را تکان می‌دهد امّا نمی‌تواند از سیاهی فرار کند. خسته و آزرده، دست و پایش را به میله‌های مخفی این زندان می‌کوبد‌؛ ناگهان نوری چشمانش را هدف می‌گیرد. او از سیاهی رها شد، از چهاردیواری تاریک، از زندان شروع. سرش را بالا می‌آورد، همه‌جا را تار می‌بیند. بیشتر دقّت می‌کند، کم‌کم همه چیز واضح می‌شود و بالای سرش مادر مهربان خود را می‌بیند؛ مادری که چند وقتی است منتظر اوست. خوشحال می‌شود، بالا و پایین می‌پرد و مادرش را در آغوش می‌گیرد. مادر نوازشش می‌کند، بوسه‌ای بر پرهای نرم او می‌زند و او را به آن‌سوی لانه می‌برد؛ گویی می‌خواهد دنیا را نشانش بدهد. سر کوچک و زیبایش را خم می‌کندتا از لانه، پایین را تماشا کند ولی سریع به عقب بر‌می‌گردد، انگار از چیزی ترسیده است. نگران و مضطرب دوباره پایین را نگاه می‌کند. از مادرش می‌پرسد:« چرا آن پرنده‌ها هم اندازه و شبیه من هستنند؟ مگر من تنها نیستم؟» مادر لبخندی می‌زند، او را بغل می‌کند و پیش برادران و خواهرانش می‌برد.

کم‌کم باید با هم بودن را تجربه کند، یاد بگیرد چگونه زندگی کند و خود را از سختی‌ها و مشکلات نجات دهد. باید آرام آرام راه برود، غذا بخورد و شاید هم روزی بخواهد پرواز کند... .

  • علیرضا نژادی پور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
کانال تلگرام قلم سپید