قلم سپید

قلمی که سیاهی را دوست ندارد
قلم سپید

اسلاید شو

۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

چند ساعتی گذشت. صدایی بیدارش کرد. صدای بوق یک ماشین مشکی و گران‌قیمت. راننده سرش را بیرون آورد و گفت:« آهای بچه، برو کنار! اینجا جای پارک منه. پاشو! اینجا جای آدم‌های کثیف و بدبخت نیست. هیچ‌کس هم بهت کمک نمی‌کنه.»





  • علیرضا نژادی پور

اتوبوس ترمز وحشتناکی گرفت و به زور خودش را در ایستگاه جا داد. کرایه را داد و پا به شهر آزردگی گذاشت. بساطش را  در گوشه‌ای از پیاده‌رو پهن کرد. پیاده‌رو آنقدر شلوغ بود که مغازه‌ها از جایی که او نشسته بود پیدا نبودند.





  • علیرضا نژادی پور

تیک تاک ساعت، سکوت اتاق را می‌شکند، نور خورشید از لا‌به‌لای برگ‌های درختان او را نوازش می‌کند، پرده‌ها کنار می‌روند و نسیم را به‌سوی او دعوت می‌کنند؛ امّا او هنوز خواب است و دوست ندارد بیدار شود. لبخند لب‌هایش را آراسته است؛ انگار چیزی در خواب پیدا کرده است، چیزی که ماه‌هاست منتظرش است.




  • علیرضا نژادی پور

سوار اتوبوس شد. به جز دو خانم که آخر نشسته و در گوشی‌هایشان فرو رفته بودند و یک پسر نوجوان که کنار پنجره نشسته بود، کسی در اتوبوس نبود.





  • علیرضا نژادی پور

غذایش را خورد. دست در جیبش کرد و چند اسکناس تاخورده و مچاله و چند سکّة کثیف درآورد؛ این تمام پولی بود که از صبح برایش زحمت کشیده بود.





  • علیرضا نژادی پور

بالاخره به ایستگاه رسید. سریع از ته جیبش چند سکه درآورد تا پول راننده را بدهد و از آن اتوبوس لعنتی و پر از ناامیدی رها شود. تاحالا اینقدر از اتوبوس نترسیده بود!





  • علیرضا نژادی پور
کانال تلگرام قلم سپید