خندهی گریه
قسمت ششم
سوار اتوبوس شد. به جز دو خانم که آخر نشسته و در گوشیهایشان فرو رفته بودند و یک پسر نوجوان که کنار پنجره نشسته بود، کسی در اتوبوس نبود. آن پسر نوجوان داشت به ترانه گوش میکرد و به افق چشم دوخته بود. از چهرهاش میشد تشخیص داد که ترانه غمگین و دلگیر است؛ دوازده سیزده سال بیشتر نداشت، ولی آنچنان صورتش در هم فرو رفته بود که انگار پس از سی سال کارخانهاش ورشکسته شده باشد! ترجیح داد گوشهای تنها بنشیند. نشستن کنار آن نوجوان او را غمگینتر میکرد. به وسط اتوبوس رفت و روی یک صندلی پلاستیکی و سرد، کنار پنجره نشست. او نه گوشی داشت، نه کسی کنارش نشسته بود تا با او صحبت کند و نه خسته بود تا استراحت کند. کتابی هم نداشت تا خودش را با آن سرگرم کند، هر چند اگر کتابی هم داشت، سواد خواندن و درک کردنش را نداشت. هنوز چندین ایستگاه تا جایی که او همیشه کار میکرد باقی مانده بود. حوصلهاش سر رفت، اطرافش را نگاه کرد، صندلیهای خالی و بدون مسافر، اتوبوس را بیروح و دلگیر میکرد. پرده را کنار زد، یکلحظه نور خورشید چشمانش را آزار داد، امّا بعد همه چیز عادی شد. درختان را نگاه کرد، گلها و سرسبزیها را نگاه کرد و از همه مهمتر آدمها را؛ آدمهایی که هر کدام با چهرهای خسته، به دنبال حل مشکلاتشان در خیابانها و ساختمانها و ادارات میگشتند. ماشینها را نگاه کرد. ماشینهایی تو هم رفته و فشرده، با رنگها و مدلهای مختلف. هر چند خیابان، خیابان ایران بود، امّا ماشینهای چینی و خارجی بیشتر به چشم میخوردند.
در میان آن هیاهو و هرجومرج شهر، چند کودک را دید. کودکان خوشحال بودند و دوچرخهسواری میکردند. دوباره صدای فریادی از ته دلش به گوشش رسید؛ فریادی سوزنناک، فریادی پر از غصه، پر از گریه. قطرهی اشکی بر گوشة چشمش جوانه زد. پرده را کنار کشید و منتظر ماند... .