چند ساعتی گذشت. صدایی بیدارش کرد. صدای بوق یک ماشین مشکی و گرانقیمت. راننده سرش را بیرون آورد و گفت:« آهای بچه، برو کنار! اینجا جای پارک منه. پاشو! اینجا جای آدمهای کثیف و بدبخت نیست. هیچکس هم بهت کمک نمیکنه.»
اتوبوس ترمز وحشتناکی گرفت و به زور خودش را در ایستگاه جا داد. کرایه را داد و پا به شهر آزردگی گذاشت. بساطش را در گوشهای از پیادهرو پهن کرد. پیادهرو آنقدر شلوغ بود که مغازهها از جایی که او نشسته بود پیدا نبودند.
سوار اتوبوس شد. به جز دو خانم که آخر نشسته و در گوشیهایشان فرو رفته بودند و یک پسر نوجوان که کنار پنجره نشسته بود، کسی در اتوبوس نبود.
غذایش را خورد. دست در جیبش کرد و چند اسکناس تاخورده و مچاله و چند سکّة کثیف درآورد؛ این تمام پولی بود که از صبح برایش زحمت کشیده بود.
بالاخره به ایستگاه رسید. سریع از ته جیبش چند سکه درآورد تا پول راننده را بدهد و از آن اتوبوس لعنتی و پر از ناامیدی رها شود. تاحالا اینقدر از اتوبوس نترسیده بود!
هر چه میگذشت دل او تاریکتر میشد. خواست تا بین مردم کسی را پیدا کند، کسی که حال و روز زندگیاش مثل او باشد، کسی که لباسهایش پاره و دستانش مثل او تاولزده باشد.
بعد از گذشت چند دقیقه و رد شدن از چند ایستگاه، کمکم اتوبوس خلوت شد. خودش را به وسط اتوبوس رساند و روی یک صندلی نشست. تمام خستگیاش را روی صندلی پهن کرد. میدانست که هنوز چندین ایستگاه تا مقصدش باقی ماندهاست. تصمیم گرفت تا با خیال راحت چشمانش را ببندد
مثل همیشه بعد از تمام شدن کارش، بساطش را جمع میکند و روی صندلی مینشیند. چند دقیقهای منتظر میماند. اطرافش شلوغ است؛ آدمهای زیادی مانند او منتظرند. به چهرهها نگاه میکند، برای هر چهره حدسی میزند