قلم سپید

قلمی که سیاهی را دوست ندارد
قلم سپید

اسلاید شو

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خنده‌ی گریه» ثبت شده است

  • علیرضا نژادی پور

چند ساعتی گذشت. صدایی بیدارش کرد. صدای بوق یک ماشین مشکی و گران‌قیمت. راننده سرش را بیرون آورد و گفت:« آهای بچه، برو کنار! اینجا جای پارک منه. پاشو! اینجا جای آدم‌های کثیف و بدبخت نیست. هیچ‌کس هم بهت کمک نمی‌کنه.»





  • علیرضا نژادی پور

اتوبوس ترمز وحشتناکی گرفت و به زور خودش را در ایستگاه جا داد. کرایه را داد و پا به شهر آزردگی گذاشت. بساطش را  در گوشه‌ای از پیاده‌رو پهن کرد. پیاده‌رو آنقدر شلوغ بود که مغازه‌ها از جایی که او نشسته بود پیدا نبودند.





  • علیرضا نژادی پور

سوار اتوبوس شد. به جز دو خانم که آخر نشسته و در گوشی‌هایشان فرو رفته بودند و یک پسر نوجوان که کنار پنجره نشسته بود، کسی در اتوبوس نبود.





  • علیرضا نژادی پور

غذایش را خورد. دست در جیبش کرد و چند اسکناس تاخورده و مچاله و چند سکّة کثیف درآورد؛ این تمام پولی بود که از صبح برایش زحمت کشیده بود.





  • علیرضا نژادی پور

بالاخره به ایستگاه رسید. سریع از ته جیبش چند سکه درآورد تا پول راننده را بدهد و از آن اتوبوس لعنتی و پر از ناامیدی رها شود. تاحالا اینقدر از اتوبوس نترسیده بود!





  • علیرضا نژادی پور

هر چه می‌گذشت دل او تاریک‌تر می‌شد. خواست تا بین مردم کسی را پیدا کند، کسی که حال و روز زندگی‌اش مثل او باشد، کسی که لباس‌هایش پاره و دستانش مثل او تاول‌زده باشد.





  • علیرضا نژادی پور

بعد از گذشت چند دقیقه و رد شدن از چند ایستگاه، کم‌کم اتوبوس خلوت شد. خودش را به وسط اتوبوس رساند و روی یک صندلی نشست. تمام خستگی‌اش را روی صندلی پهن کرد. می‌دانست که هنوز چندین ایستگاه تا مقصدش باقی مانده‌است. تصمیم گرفت تا با خیال راحت چشمانش را ببندد





  • علیرضا نژادی پور

مثل همیشه بعد از تمام شدن کارش، بساطش را جمع می‌کند و روی صندلی می‌نشیند. چند دقیقه‌ای منتظر می‌ماند. اطرافش شلوغ است؛ آدم‌های زیادی مانند او منتظرند. به چهره‌ها نگاه می‌کند، برای هر چهره حدسی می‌زند






  • علیرضا نژادی پور
کانال تلگرام قلم سپید