قلم سپید

قلمی که سیاهی را دوست ندارد
قلم سپید

اسلاید شو

the laugh of cry

خنده‌ی گریه

قسمت پنجم

غذایش را خورد. دست در جیبش کرد و چند اسکناس تاخورده و مچاله و چند سکّة کثیف درآورد؛ این تمام پولی بود که از صبح برایش زحمت کشیده بود. پول‌ را به مادرش داد. مادر به داشتن فرزندی مانند او افتخار می‌کرد، او را بوسید و در آغوشش گرفت.

در خانة آنها هیچ چیزی وجود نداشت؛ نه تلویزیونی، نه دوچرخه‌ای، نه رایانه و تبلتی و نه اینترنتی! در حالی که کودکان هم‌سن‌وسال او با همین چیزها خودشان را سرگرم می‌کردند و تابستان شیرینشان را می‌گذراندند... کودکانی که از صبح تا شب بازی می‌کردند و در ناز و نعمت، از زندگی کودکانه و رنگی‌شان لذّت می‌بردند، کودکانی مانند همان پسربچّة زیبا و شاد که در اتوبوس بود. امّا او نه تنها تلویزیون و دوچرخه و اینطور چیزهایی نداشت، بلکه باید هر روز با خورشید از خواب بیدار می‌شد و تا شب عرق می‌ریخت و شب‌ها با استخوان‌هایی پر از درد و دلی پر از اندوه چشمانش را روی هم می‌گذاشت... .

استراحت کوتاهی کرد. دوباره وسایلش را برداشت و از خانه بیرون رفت. در راه سنگ‌ها را نگاه می‌کرد. بعضی کوچک بودند و بعضی بزرگ. بعضی زیبا و بعضی زشت؛ درست مانند آدم‌های آن شهر! امّا آیا سنگ‌ها هم پولدار و فقیر داشتند؟ آیا زندگی آنها هم با یکدیگر فرق داشت؟ این فکرها مدام در ذهنش رژه می‌رفتند و نمی‌گذاشتند با راحتی قدم بردارد. به ایستگاه اتوبوس رسید. بساطش را کناری گذاشت و منتظر شد. چشمانش را بست. نسیم خنکی صورتش را نوازش می‌کرد. حالا همان آرامش را پیدا کرده بود، همان آرامشی که در اتوبوس به دنبالش می‌گشت. ولی ناگهان صدای نکره و اعصاب خوردکن اتوبوس او را هوشیار کرد.

  • علیرضا نژادی پور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
کانال تلگرام قلم سپید