قلم سپید

قلمی که سیاهی را دوست ندارد
قلم سپید

اسلاید شو

۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

و باز هم دری باز شد و نوری به داخل وزید. نرم شده بودیم. مردی ظرف به دست، ما را سوار درازی سیاه کرد و در همان ظرف نهاد. احساس می‌کردم به بقیه چسبیده‌ام. از بس عرق کرده بودیم، بویمان هم عوض شده بود.




  • علیرضا نژادی پور

بی‌حرکت در جایی ماندن، آن هم میان مشتی هندی و تایلندی بی‌مزه، عطش فرار را در من به‌وجود آورده بود. هر لحظه، یک چیز پلاستیکی بزرگ وارد زندان می‌شد و عده‌ای را با خود می‌برد. تمام آشنایان و اقوام و دوستاننم رفته بودند. من، کنجی نشسته بودم و مدام غرق بوهای مختلف می‌شدم. بوهایی که مرا کنجکاو کرده بود. کنجکاو از این که آن بیرون چه خبر است...




  • علیرضا نژادی پور

زنگ تفکر، خسته کننده بود و آهسته. گرمی نداشت. به جد گرفته می‌شد. خنده در آن روا نبود. معلّم، دورِ دور بود. صورتک به رو داشت. «الف» معلّم ما بود؛ آدمی خودپسند و چاق. سالش از چهل گذشته بود. کارش معلوم نبود. شیخی بود نوورود. حرف‌زدنش افسردگی در پی داشت و کلام را بی‌رنگ می‌نواخت. 




  • علیرضا نژادی پور

چند روزی می‌شد که در انباری بودیم. دیگر حوصله‌مان سر رفته بود. نوری دوید و سایه‌ای کج و کوله نمایان شد. سایه نزدیک‌تر می‌شد. فکر کردم مردی چاق باشد امّا بعد فهمیدم گونی‌ای را بغل کرده است!




  • علیرضا نژادی پور

وقتی در آب غرق بودم، آرزویم دیدن چهره‌ی خورشید بود. قطره‌قطره و دریا دریا آب می‌خوردیم و سرزمینی رو به مرگ را خشک می‌کردیم، امّا سهمی از نور نداشتیم. بلند شدیم، رنگی به خود گرفتیم. کم‌کم سرم را بالا گرفتم؛ می‌توانستم نفس بکشم. مدتی گذشت؛ فلزی تیز و زنگ‌خورده تنم را زخم کرد. حالا بیرون از آن آب‌های مسخره بودم.




  • علیرضا نژادی پور

غذا خورده شد. هرکس با شکمی پر، آخرین تلاش‌ها را برای اضافه کردن چیزی به اندوخته‌هایش می‌کرد؛ یکی نوشابه بالا می‌زد و با دهان بسته صدایی از اعماق وجود آزاد می‌کرد، یکی با لب‌های سفید سالاد می‌خورد و یکی هم ته‌دیگ‌های باقی‌مانده را.





  • علیرضا نژادی پور
کانال تلگرام قلم سپید