و باز هم دری باز شد و نوری به داخل وزید. نرم شده بودیم. مردی ظرف به دست، ما را سوار درازی سیاه کرد و در همان ظرف نهاد. احساس میکردم به بقیه چسبیدهام. از بس عرق کرده بودیم، بویمان هم عوض شده بود.
و باز هم دری باز شد و نوری به داخل وزید. نرم شده بودیم. مردی ظرف به دست، ما را سوار درازی سیاه کرد و در همان ظرف نهاد. احساس میکردم به بقیه چسبیدهام. از بس عرق کرده بودیم، بویمان هم عوض شده بود.
بیحرکت در جایی ماندن، آن هم میان مشتی هندی و تایلندی بیمزه، عطش فرار را در من بهوجود آورده بود. هر لحظه، یک چیز پلاستیکی بزرگ وارد زندان میشد و عدهای را با خود میبرد. تمام آشنایان و اقوام و دوستاننم رفته بودند. من، کنجی نشسته بودم و مدام غرق بوهای مختلف میشدم. بوهایی که مرا کنجکاو کرده بود. کنجکاو از این که آن بیرون چه خبر است...
زنگ تفکر، خسته کننده بود و آهسته. گرمی نداشت. به جد گرفته میشد. خنده در آن روا نبود. معلّم، دورِ دور بود. صورتک به رو داشت. «الف» معلّم ما بود؛ آدمی خودپسند و چاق. سالش از چهل گذشته بود. کارش معلوم نبود. شیخی بود نوورود. حرفزدنش افسردگی در پی داشت و کلام را بیرنگ مینواخت.
چند روزی میشد که در انباری بودیم. دیگر حوصلهمان سر رفته بود. نوری دوید و سایهای کج و کوله نمایان شد. سایه نزدیکتر میشد. فکر کردم مردی چاق باشد امّا بعد فهمیدم گونیای را بغل کرده است!
وقتی در آب غرق بودم، آرزویم دیدن چهرهی خورشید بود. قطرهقطره و دریا دریا آب میخوردیم و سرزمینی رو به مرگ را خشک میکردیم، امّا سهمی از نور نداشتیم. بلند شدیم، رنگی به خود گرفتیم. کمکم سرم را بالا گرفتم؛ میتوانستم نفس بکشم. مدتی گذشت؛ فلزی تیز و زنگخورده تنم را زخم کرد. حالا بیرون از آن آبهای مسخره بودم.
غذا خورده شد. هرکس با شکمی پر، آخرین تلاشها را برای اضافه کردن چیزی به اندوختههایش میکرد؛ یکی نوشابه بالا میزد و با دهان بسته صدایی از اعماق وجود آزاد میکرد، یکی با لبهای سفید سالاد میخورد و یکی هم تهدیگهای باقیمانده را.