یک دانه
قسمت اول
وقتی در آب غرق بودم، آرزویم دیدن چهرهی خورشید بود. قطرهقطره و دریا دریا آب میخوردیم و سرزمینی رو به مرگ را خشک میکردیم، امّا سهمی از نور نداشتیم. بلند شدیم، رنگی به خود گرفتیم. کمکم سرم را بالا گرفتم؛ میتوانستم نفس بکشم. مدتی گذشت؛ فلزی تیز و زنگخورده تنم را زخم کرد. حالا بیرون از آن آبهای مسخره بودم. خواستم دنیا را ببینم. چشمم را باز کردم؛ امّا خورشید با سیلی محکمی چشمم را بست! نمیدانم در دنیا چه خبر بود که من نباید آن را میدیدم؟ روزها و ساعتها خشک بودم، امّا انگار هنوز هم زیر آب، کور بودم! احساس کردم همراه دوستانم در جایی چپانده میشویم. به آرامی چشمانم را باز کردم، زندانی بود با دیواری خشن و درهمتنیده که پوستمان را زخم میکرد. چند روزی در هم فرو رفتهبودیم و زندانی بودیم تا اینکه فهمیدم کسی بلندمان کرد. راه میرفت و ما از این سوی زندان به آن سو پرتاب میشدیم؛ ناگهان رها شدیم و... با سر به زندانی دیگر خوردیم. دوباره چپانده شدیم امّا این بار گونیگونی و آن هم در کوهی آهنی. کوهی آهنی که گویی چند سالی رنگ آب به خود ندیده بود. غرّهای کشید، بادی از خود خارج کرد و چرخهایش را چرخاند. سرم را به دیوار میکوبیدم. دیگر سیاهی را دوست نداشتم. نمیخواستم همیشه کور باشم! آنقدر سرم را در دیوار فروکردم و فروکردم، که گونی پاره شد! هوایی به سرم خورد، هوایی شدم، پایم را بر سر بغلیام کوبیدم و از گونی فرار کردم. تازه داشتم با دنیا آشنا میشدم. خورشید به خواب میرفت و چراغهای یکیدرمیانسوخته بیدار میشدند. جاده پر از آهن بود؛ آهنهایی چرخدار با اندازههای مختلف. جاده، هیچ چاله و «کاهندهی سرعتی» نداشت و با خطهایی جدا از هم خطخطی شده بود. خطهایی مثلاً موازی که آهنها را هدایت میکردند؛ امّا به سمت درّه! راننده ترمزی گرفت و بادی دیگر آزاد شد. صدای ترمزهای پیدرپی، گوش هر کسی را میخراشید. بوق و فریاد و کلام آموزنده و مؤدبانهی رانندگان، گوش آسمان را کر کرده بود. ماشینی سفید که شکل غیرعادی و دمپاییواری داشت، از جاده خارج شد. بقیه نیز پشت سرش جاری شدند. نارنجیِ غرق در آبیِ آسمان، قهوهای شد! گرد و غبار به پا شد. خاکهای به پا شده از کنارهی جاده، وارد گلویم میشد و کمکم خفهام میکرد. به زندان مسخرهمان برگشتم، زندانی که دیگر زندان نبود! بچهها ول بودند و با هم میحرفیدند. به گروهی پیوستم و شنوندهی تحلیلهایشان از آخرین امضای فلان کلهخراب آمریکایی شدم. کامیون به راه افتاد و ما دوباره در هم چپانده شدیم. در همین بین، یک هندزفری از سوراخ خود خارج شد و صدایی آزاد:
«من باد میشم میرم تو موهات! / سیگار میشم میرم رو لبهات! / من دود میشم میرم تو ریهات! / من بنز میشم میرم زیر پات!!!»
و مگر میشد بقیه را از وسط جمع کرد؟ البته حق هم داشتند. باد که از سوراخ، میوزید و میان موهایشان بود، دود آهنها هم که در ریهشان، بنزی فرسوده و خاکخورده هم زیر پایشان! در این میان تنها سیگاری کم داشتند. امّا آن کسی که بنز میشد و زیر پایشان میرفت که بود؟!
شب شد. هوا تاریک شد. عربدهها خاموش شد. دوباره باد آزاد شد... . انگار به مقصد رسیده بودیم. دوباره کلهی بغلیام را شکاندم و به بیرون پریدم. ستارهها معلوم نبودند. راننده پیاده شد. با مردی چاق که بوی گند دهانش تا داخل گونی هم میآمد، مشغول حرفیدن شد. شاید هم بوی سیگارِ در دستش بود، یا بوی زیر بغلی که... نفسها به تنگ آمده بود و کمکم بیهوش میشدیم تا اینکه راننده ما را برداشت و با خود به انباری برد.