پسری که «خرخون» نامیده شده بود، میخواند و میخورد و میخواند و میخورد و میخواند. امّا بقیه فقط میخوردند و میخوردند و میخوردند. هر بار، گروهی از ما به همراه تکه گوشتی راهی دهان آن پسرک شکمو میشد.
پسری که «خرخون» نامیده شده بود، میخواند و میخورد و میخواند و میخورد و میخواند. امّا بقیه فقط میخوردند و میخوردند و میخوردند. هر بار، گروهی از ما به همراه تکه گوشتی راهی دهان آن پسرک شکمو میشد.
و باز هم دری باز شد و نوری به داخل وزید. نرم شده بودیم. مردی ظرف به دست، ما را سوار درازی سیاه کرد و در همان ظرف نهاد. احساس میکردم به بقیه چسبیدهام. از بس عرق کرده بودیم، بویمان هم عوض شده بود.
بیحرکت در جایی ماندن، آن هم میان مشتی هندی و تایلندی بیمزه، عطش فرار را در من بهوجود آورده بود. هر لحظه، یک چیز پلاستیکی بزرگ وارد زندان میشد و عدهای را با خود میبرد. تمام آشنایان و اقوام و دوستاننم رفته بودند. من، کنجی نشسته بودم و مدام غرق بوهای مختلف میشدم. بوهایی که مرا کنجکاو کرده بود. کنجکاو از این که آن بیرون چه خبر است...
چند روزی میشد که در انباری بودیم. دیگر حوصلهمان سر رفته بود. نوری دوید و سایهای کج و کوله نمایان شد. سایه نزدیکتر میشد. فکر کردم مردی چاق باشد امّا بعد فهمیدم گونیای را بغل کرده است!
وقتی در آب غرق بودم، آرزویم دیدن چهرهی خورشید بود. قطرهقطره و دریا دریا آب میخوردیم و سرزمینی رو به مرگ را خشک میکردیم، امّا سهمی از نور نداشتیم. بلند شدیم، رنگی به خود گرفتیم. کمکم سرم را بالا گرفتم؛ میتوانستم نفس بکشم. مدتی گذشت؛ فلزی تیز و زنگخورده تنم را زخم کرد. حالا بیرون از آن آبهای مسخره بودم.