قلم سپید

قلمی که سیاهی را دوست ندارد
قلم سپید

اسلاید شو

یک دانه

قسمت پنجم

پسری که «خرخون» نامیده شده بود، می‌خواند و می‌خورد و می‌خواند و می‌خورد و می‌خواند. امّا بقیه فقط می‌خوردند و می‌خوردند و می‌خوردند. هر بار، گروهی از ما به همراه تکه گوشتی راهی دهان آن پسرک شکمو می‌شد. هر کس، گوشه‌ای نشسته بود و آماده‌ی مرگش. ناگهان بارانی قهوه‌ای بر سرمان باریدن گرفت. هندی‌ها لبخند می‌زدند و از دیدن هم‌وطن‌های خود خوش‌حال بودند. و باز هم...

-       آخ! معلومه چی کار می‌کنی؟ همین‌طور سرتو انداختی پایین کجا میای؟

سماق‌های قهوه‌ای، گوجه‌ای تپلی و قرمز، زیتون‌های پرورده و سالادی سبز، همه به ظرف می‌آمدند، آن پسر دهان‌باز را می‌دیدند و در فکر شکسته شدن استخوان‌هایشان میان دندان‌های آن پسر پرخور، فرو می‌رفتند. کم‌کم ظرف خالی می‌شد و هرکس با بقیه خداحافظی می‌کرد و... . منتظر شدم. دیگر نوبت من بود. همه‌ی دوستانم رفته بودند. فقط من مانده بودم و گوشتی قهوه‌ای با بویی که هنوز هم خوش بود. امّا ناگهان، پسرک قاشق و شبه‌قاشقش را در بشقاب گذاشت و گوشت را با دستش در حلق فرو کرد. دیگری نوشابه‌ای را که بالا زده بود، پایین آورد و صدایی همچون نعره الاغی پیر در ته گودالی عمیق، از خود آزاد کرد. پسرک که مرا فراموش کرده بود، دست چرب خود را با پیراهنش پاک کرد. نگاه‌ها به سمت پسر خرخون بود.

-       خب تو که معدلت 20 شده برو حساب کن.

-       باشه؛ من کارت همرامه. بیا بگیر.

-       بچه‌ها من الآن میام.

پسر دهان‌همواره‌باز، کارت را گرفت و از صندلی خود بلند شد. پسر عینکی، همین‌طور که کتاب را می‌خواند، گفت:« خب بچه‌ها، خیلی خوش گذشت. فعلاً خداحافظ...» و کیفش را به دوش انداخت و رفت.

-       میگم این نمی‌خواست کارتشو پس بگیره؟

-       ولش کن بابا. این خرخونا همشون دیوونن. راستی من واسه امتحان فردا دو دور خونده‌ام. بنظرت بسه؟

-       آره بابا، البته من که دیگه کتابو تموم کردم.

پسری که به‌دنبال خالی کردن کارت رفته بود، برگشت و گفت:

-       عِه! بچه‌ها این کجا رفت؟

-       رفت درس بخونه. چی شده مگه؟

-       بابا این کارته منقضی شده!

-       پس مثل ... سرکارمون گذاشته.

و چند دقیقه، صفت‌های زیبا و پسندیده‌ای را نثار عینکی کتاب به دست کردند.

امّا از آن‌ها که بگذریم، این من هستم که تنها در ظرفی چرب و کثیف گرفتار شده‌ام. من، یک دانه برنج، که بخاطر سسی سفید و مسخره نمی‌تواند از جایش تکان بخورد. ای کاش هیچ وقت، آرزوی دیدن دنیا را نمی‌کردم!


  • علیرضا نژادی پور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
کانال تلگرام قلم سپید