کم کم وجودش بیدار میشود، قلبش جان میگیرد، احساس میکند چیزی در گوشش میگوید:« حالا نوبت توست، چشمانت به نور نیاز دارند، وقتش رسیده است که دنیا را ببینی...».
کم کم وجودش بیدار میشود، قلبش جان میگیرد، احساس میکند چیزی در گوشش میگوید:« حالا نوبت توست، چشمانت به نور نیاز دارند، وقتش رسیده است که دنیا را ببینی...».
تا حالا چند بار با دقّت به اطراف خود نگاه کردهاید؟ تا حالا GPS گوشیتان را روشن کردهاید تا بفهمید کجایید و به کجا میروید؟ تا حالا به تابلوهای سبز، قرمز، خطخطی و سانسورشدة بعضی خیابانها دقّت کردهاید؟ اصلاً تا حالا به خیابانها اهمّیّت دادهاید؟ یا فقط با آنها سلفی گرفتهاید؟ راستی! توی سلفیهایی که میگیرید، آن بالابالاها، درست بالای خیابانها، یک بکگراند شیک و مجلسی پیدا میشود؛ آسمان آبی که بعضیها با سیاه و خاکستری و قهوهایاش بیشتر حال میکنند.
باز هم جنگ، باز هم کینه، باز هم صدای گریهی کودکی در جهان پیچیده است و باز هم همه جا تاریک است... . بعضی از مردمان به دلیل مشکلات زندگی و سختی ها و فراز و نشیبها غمیگن و اندوهگیناند و بعضی با دروغ، جنگ، ثروتاندوزی و حرص و طمع فکر میکنند که خوشحالند. اما همگی غافل از یک چیز بزرگ... یک روز و یک مکان... شخصی منتظراست؛ منتظر ما...