درِ انتظار
خورشید آسمان با صدای پرندگان بیدار شده است، امّا خورشید وجود او سالهاست که در غروب و تنهایی خود به خواب رفته است. درختان، برگهای خود را رها کردهاند، کوچه ساکت ساکت است و هیچکس در آن دیده نمیشود. نسیم خنکی وزیدن گرفته است و برگهای خسته و بیروح را به سمت خانهای در آن سوی کوچه میبرد... تنها خانهای که درش باز است... شاید قرار است کسی بیاید... .
درختان، دیوارها و حوض خانه مانند قلب او جانی ندارند؛ تنها جسمی سرد و بیروح از آنها باقی مانده است. دوباره به بیرون از خانه میدود، به اینطرف و آنطرف نگاه میکند امّا باز هم خبری نیست، باز هم پیک امید او نیامده است و باز هم گونههایش خیس میشود.
نمیداند قرار است آن روز برسد یا نه، قرار است این انتظار پایان یابد یا نه و اصلاً قرار است روزی در این خانه بسته شود یا نه... امیدی در قلبش جوانه زده است که ممکن است هر لحظه از دلتنگی بمیرد.
***
سالها گذشته است؛ چشمانش، دستانش، قلبش و صورتش همه پیر شدهاند. درختان، خورشید و نسیم خسته شدهاند، امّا او هنوز منتظر است... . هنوز بوی گلی را حس میکند که سالهاست بهدنبال اوست.
پرندگان، بهسوی خانهاش میآیند، نسیم تندتر از همیشه میوزد و در، او را صدا میزند؛ انگار خبری دارند، خبری مهم و دردناک، خبری که خیلی وقت است خزان را در این کوچه حاکم کرده است، دیگر وقتش رسید! وقت پایان انتظار، وقت پایان دلتنگی، وقت پایان سردرگمی و وقت پایان باز بودن درِ خانه...
بهجز چند تکه استخوان و پلاکی خاکی چیزی از گل لالهاش به او نرسیده است امّا انگار دنیا را به او دادهاند. با تمام وجود برگهای گل پژمردهاش را بغل میکند، نوازشش میکند، باران چشمانش سیلی از اندوه و غصّه به راه انداختهاند و...
و ناگهان صدای گریهاش قطع شد، دیگر ناله نمیکند، چشمان خیسش را میبندد و قلبش به خواب میرود. حالا دیگر درِ انتظار خانه و قلبش بسته میشود و او به آرامش میرسد؛ آرامشی که دیگر تمام نخواهد شد... .