قلم سپید

قلمی که سیاهی را دوست ندارد
قلم سپید

اسلاید شو

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

ثانیه می‌دوید و عقربه‌ها به دنبالش روانه می‌شدند؛ امّا خبری از غذا نبود. رو به پدرم کردم و پرسیدم:« پس چرا غذا نمی‌آورند؟»

«فلان حاجی در راه است. باید صبر کنیم تا ایشان بیایند!»




  • علیرضا نژادی پور

از روزی که وجودت را از وجودم گرفتی، از روزی که قلبت با قلبم، یک‌صدا شد، از روزی که دستانت را در دستانم گرفتم و از روزی که چشمانم را در چشمانت دیدم...





  • علیرضا نژادی پور

بعد از نیم ساعت که مشغول پذیرایی از خود بودم، نگاهم را از ظرف بالا آوردم. صاحب‌خانه همچنان کنار پله‌ها ایستاده بود تا خانم‌ها را از آقایان سوا کند. به اطرافیان خیره شدم؛ این عادت من بود.





  • علیرضا نژادی پور
  • علیرضا نژادی پور
  • علیرضا نژادی پور

از همان اول گیج شدم. سردرگم نگاهشان می‌کردم. پدرم که تا قبل از به صدا درآوردن زنگ، فقط بدگویی می‌کرد، حالا به‌به‌گویان آن مرد پشمالو را در آغوش گرفته بود. روبوسی می‌کردند و چاکرم و مخلصم نثار هم می‌کردند. روبوسی که نمی‌توان گفت؛ رومالی بود!





  • علیرضا نژادی پور
کانال تلگرام قلم سپید