گیجگانی!
قسمت سوم
ثانیه میدوید و عقربهها به دنبالش روانه میشدند؛ امّا خبری از غذا نبود. رو به پدرم کردم و پرسیدم:« پس چرا غذا نمیآورند؟»
- فلان حاجی در راه است. باید صبر کنیم تا ایشان بیایند.
و من، دوباره و سهباره گیج شدم؛ یعنی آن همه آدم که نشسته بودند و برای فرار از گرسنگی با هم سخن میگفتند، باید چشم به راه یک نفر میشدند؟! ناگهان، انگار زلزلهای تپیدن گرفت، همهجا میلرزید، صدایی آمد و یکآن، در باز شد و شش، هفت، هشت، نه، ده بچهی قد و نیمقد به داخل جاری شدند. جیغ میزدند و دنبال هم میکردند. در این بین بعضی از باباها بیخیال بودند و بعضی آب میشدند. پدری دست پسرش را گرفت و کنار خودش نشاند. پسر میخواست بلند شود اما گوشی پدر، او را سر جایش نشاند. بقیهی باباها نیز همین کار را کردنند و جمعیت غرق شدگان در گوشی دو برابر شد.
چند دقیقهای هم اینگونه سپری شد تا اینکه زنگ به صدا درآمد. گوشیها در جیب رفتند، بچهها روانهی خانمها شدند و جوانها مشغول پهن کردن سفره؛ امّا لباس خاصپوشان همچنان به بحث جدّی و مهم خود ادامه میدادند. بر سر سفره نشسته بودیم که حاجی وارد شد و همه برخاستند تا سلام و رومالی کنند.
- ببخشید من بلند نمیشم. به احترام سفرهاس!
این جمله را همان مردی گفت که برای سلام کردن به پدرم هم بلند نشد. حاجی با مبلنشینان و بعضی از آقایان سلام و احوالپرسی کرد و بقیه حاضران را با دست بالا گرفتنی، خلاصه کرد. به گوشهای خزید و بخفت. دوباره به پدرم رو کردم و پرسیدم:« پس چرا فلانی غذا نمیخورد؟» پاسخ داد:« حتماً خستهی راه است». اینبار دیگر میخواستم گریه کنم. آنقدر در شگفت بودم که قیمه را در ماست ریختم!