قلم سپید

قلمی که سیاهی را دوست ندارد
قلم سپید

اسلاید شو


تو می‌تونی!

باز امتحانت رو خراب کردی؟ باز مشقاتو ننوشتی؟ باز کلّی کار داری؟ باز خسته‌ای؟ باز داری به این فکر می‌کنی که چرا باز داری فکر می‌کنی؟ و باز و باز و باز... این بازها چه تأثیری روی تو دارن؟ روی من؟ روی ما؟ چرا اعصابمون خرابه؟ چرا پول نداریم؟ چرا حال نداریم؟ چرا وقت نداریم؟ چرا فحش می‌دیم؟ چرا لعنت می‌کنیم؟ چرا حوصلة درس خوندن نیست؟ چرا اینقدر چرا؟ و چرا و چرا و چرا... این چراها ما رو اذیّت می‌کنن. ما رو عصبانی‌تر می‌کنن. آیا خوشحالی؟ آیا شده تا به حال خنده رو تجربه کنی؟ آیا گریه می‌کنی؟ آیا می‌ترسی؟ آیا امید داری؟ آیا هدف داری؟ آیا به این آیاها جواب داده‌ای؟ و آیا و آیا و آیا... روزی چند‌بار کلافه می‌شی؟ چند‌بار یادت میاد اون بالا هم کسی هست؟ چند‌بار کتاب دستت می‌گیری؟ چند‌بار به دوستات فکر می‌کنی؟ چند‌بار می‌خوای این متنو بخونی؟ چند‌بار به اخبار گوش میدی؟ چند‌بار به صفحة حوادث روزنامه‌ها دقّت می‌کنی؟ چند‌بار در روز مسواک می‌زنی؟!!! چند‌بار، چند‌بار رو خوندی؟ و چند‌بار و چند‌بار و چند‌بار... .

صبح با صدای چی بیدار می‌شی؟ با صدای ساعت؟ با صدای یه خروس بی‌استعداد؟ با صدای مامانت؟ یا با صدای بوق ماشین‌ها؟... چشماتو که باز می‌کنی، اوّل از همه به چی فکر می‌کنی؟ به این که ساعت چنده؟ چه روزی قراره بشه؟  باز مدرسه‌ام دیر شد؟ یا چه شبی بود دیشب؟... صبحانه چی می‌خوری؟ نون و پنیر؟ نون و پنیر و گردو؟ نون و پنیر و خیار؟ نون و پنیر و گوجه؟ نون و پنیر و چای شیرین؟ یا نون خالی؟ شاید هم تخم مرغ آب‌پز، تخم مرغ نیمرو، تخم مرغ با گوجه یا تخم مرغ خاگینه... می‌خوای بری مدرسه؛ تو دلت چی می‌گی؟ اَه، امروز فیزیک داریم؟ اَه، امروز شیمی داریم؟ اَه، امروز دفاعی داریم؟ یا اَه، امروز امتحان داریم؟!؟!... با چی میری مدرسه؟ با دوچرخه؟ با ماشین؟ با اتوبوس؟ یا با پاهای بی‌جون؟... تو راه مدرسه چی کار می‌کنی؟ ناخناتو می‌خوری؟ سوت می‌زنی؟ این‌ور اون‌ور رو نگاه می‌کنی؟ یا کتاب می‌خونی؟... از دیدن دوستات که مثل خودت بی‌حس و خسته توی حیاط مدرسه ول شدن چه حسّی پیدا می‌کنی؟ خنده‌ات می‌گیره؟ ناراحت می‌شی؟ توجّه نمی‌کنی؟ عصبانی می‌شی؟ راستی گفتم دوستات مثل خودت بی‌حس‌اند؛ پس تو هم حسّی نداری!... میری سر کلاس؛ دو سه تا خرخون نشستن جلوی میز معلّم، چندتا هم عقب کلاس. از دیدنشون چی یادت میاد؟ امتحان؟ معلّم؟ کتاب؟ خر؟ ---؟ -----؟

--------؟! بسّه دیگه! می‌شینی روی صندلی یه نفرة اعصاب خوردکنت. کتابتو باز می‌کنی و مدادتو می‌ذاری اون ور. بغلیت می‌زنه پس کلّت. مدادت می‌افته زمین، خم می‌شی مدادو برداری کتابت می‌افته. خم می‌شی کتابو برداری خودت می‌افتی!.... دبیر میاد سر کلاس. چه حسّی داری؟ راستی بی حس بودی! چی کار می‌کنی؟ مسخره‌اش می‌کنی؟ با نگاهت بهش فحش می‌دی؟ می‌گی نکنه از من بپرسه؟ یا نه، بهش سلام می‌کنی؟ از دیدنش خوشحال می‌شی؟ یا مثل بعضی بی‌نمک‌ها داوطلب می‌شی تا اوّل از تو بپرسه؟ یا داوطلب می‌شی که تحقیقتو ارائه بدی؟... . مدرسه تموم می‌شه. میای خونه. الآن یک‌کم حس داری؛ خسته‌ای! می‌خوری، می‌خوابی، ساعت شش؛ بیدار می‌شی می‌بینی هنوز حسّت همونه... ساعت هفت! پتو رو میدی کنار. به زور پا می‌شی. تلویزیون رو روشن می‌کنی؛ نه فیلم داره، نه خندوانه، نه دورهمی، نه فوتبال... سی‌وچهار تا شبکه رو بالا پایین می‌کنی؛ یا یه داعشی به آرزوش رسیده و خودشو ترکونده، یا حسن داره حرف می‌زنه، یا ترامپ، یا ظریف، یا باب اسفنجی! اِه، این شبکه باب اسفنجی گذاشته. می‌شینی باب اسفنجی می‌بینی؛ ساعت هشت. غذا تو خوردی. گوشیتو برمی‌داری، می‌ری توی تلگرام، نه! تو از کشورت حمایت می‌کنی، میری توی پیام‌رسان سروش. مشقای فردا رو می‌پرسی؛ دهنت باز می‌شه، قلبت تند تند می‌زنه. چهار زنگ بیشتر مدرسه نیستی، ولی یازده‌تا مشق داری!!! دفترتو باز می‌کنی... ساعت سه؛ مشقات تموم شد. می‌گیری بخوابی که فردا رو مثل امروز  شروع کنی. البتّه الآن فرداست!

چند نفرتون اینطوری هستید؟ یا چند نفرتون اینطوری نیستید؟ حالا می‌دونی جواب اون سؤال‌ها چیه؟! به ذهنت فشار نیار. سؤال‌ها یادت نمیاد. منم حال ندارم جواباشونو بگم؛ ولی بذار روزتو یه کوچولو عوض کنم:

با صدای مهربان و گرم مادرت که می‌گوید: (پاشو دیگه بچّه!) از خواب بیدار می‌شوی. چشمانت را که باز می‌کنی می‌گویی: ( الهی به امید تو!). صبحانه‌ات همان نان و پنیر است؛ امّا بابت همان هم خدا را شکر کن. خسته نیستی. نگران نیستی. دَرست را خوانده‌ای. با خودت می‌گویی: (به‌به، امروز فارسی داریم! به‌به، امروز فیزیک داریم...) . در را باز می‌کنی و با امید به روزی زیبا و شیرین از خانه خارج می‌شوی... . در راه مدرسه به یاد خدا باش. قرآن بخوان. دعا بخوان. با خودت بگو: ( امروز، بهترین روز من است و فردا بهتر از امروز). وارد مدرسه می‌شوی. همه با انرژی و خندان به تو سلام می‌کنند؛ سلام، هدیه‌ای زیبا برای شروع روزی تازه. وارد کلاس می‌شوی؛ حالا خودت هم درس‌خوان هستی. صندلی را چاره‌ای نیست؛ باید تحمّلش کنی! معلّم وارد کلاس می‌شود؛ از دیدنش آنقدر خوشحال می‌شوی که سریع دستت را بلند می‌کنی تا اوّل از تو، درس را بپرسد... . مدرسه تمام می‌شود. به خانه می‌آیی. نمازت را در مدرسه خوانده‌ای. درست را می‌خوانی. مشقت را انجام می‌دهی. با صدای اذان، لباس مسجدت را بپوش و خودت را با عطر نماز جماعت خوش‌بو کن. شب را آرام سپری کن. ساعت که ده شد، بخواب؛ سخت هست، ولی ممکن هم هست. هر شب قبل از خواب دعا کن و بعد یواشکی به خودت بگو: ( تو می‌تونی! ).

دیدی؟ روزت خیلی فرقی نکرد؛ ولی اگر این کارها رو بکنی، دیگه خسته نمی‎‌شی، بی‌حس نمی‎شی، دیگه غم و غصه تو دلت جایی پیدا نمی‌کنه. نه اینکه سختی نباشه، چرا هست؛ ولی تو محکمی. تو می‌تونی. تو امیدواری؛ امیدوار به خدا، امیدوار به روزی زیباتر، امیدوار به فردای روشن. تو به رسیدن به هدفت در جادة زندگی امید داری؛ پس خدا رو فراموش نکن. منم یواشکی بهت می‌گم: ( تو می‌تونی!)

  • علیرضا نژادی پور

نظرات  (۳)

خیلی عالی
عالی بود ولی گل وردی بهش 20 نمیده به احتمال99.99البته با دور گردش
چرا تو اینقدر خوبی پسر ؟! :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
کانال تلگرام قلم سپید