اکنون چهار سال از آن تصمیم بزرگ میگذرد و حسین، جوانی باایمان و بسیجی است که سخت مشغول درس و تحصیل است. او بیشتر از هر وقت احساس خوشبختی میکند، احساس پاکی و احساس نزدیکی به خدا.
اکنون چهار سال از آن تصمیم بزرگ میگذرد و حسین، جوانی باایمان و بسیجی است که سخت مشغول درس و تحصیل است. او بیشتر از هر وقت احساس خوشبختی میکند، احساس پاکی و احساس نزدیکی به خدا.
در راه خانه، احساس میکرد ضربان قلبش محکمتر شده است. لبخند زیبایی بر لب داشت؛ گویا به آرامشی شیرین رسیده بود.
ساعت پنج و نیم شده و او هنوز خواب بود. عرق پیشانیاش را پر کرده بود و همراه با اشک مانند بارانی بر صورتش میبارید؛ انگار اتّفاق ترسناکی پشت چشمانش میافتاد.
آذرماه رسید، موقع امتحان و نمره و کارنامه شد. همة امتحانها را با موفّقیّت پشت سر گذاشت تا روزی که کارنامهاش را جلوی چشمانش گرفت... .