قلم سپید

قلمی که سیاهی را دوست ندارد
قلم سپید

اسلاید شو

کباب‌ها زیر سنگ‌اند!

-        چی شد؟ چرا گریه می‌کنی؟ مگه قرار نشد یه چیزی پیدا کنی؟ داریم می‌میریم. الآن یه روزه اینجا گیر کردیم. هوا سرده، غذا نداریم، به جایی هم که نمیشه زنگ زد. به این بچه‌ها نگاه کن. نمی‌تونن حرف بزنند. چرا هیچی نمی‌گی؟ مگه چی دیدی؟ کجا ‌میری؟

 اشک از چشمة چشمش جاری است. هنوز هم باورش سخت است. میان این همه آوار، معلوم نیست زنده می‌مانند یا می‌میرند. خانواده سالم است؛ امّا به دور خود حصار دارد. حصاری که مشخص نیست از کدام خانه فرو ریخته است. میانش مرده ای است؟ میانش کودکی است یا میانش غذایی است؟ انگار فقط چارچوب خانة آنها میان آن همه خانه سالم بوده است؛ اتاقی که سقفش نریخته است و میان آوارها تنهاست. آهن‌پاره‌ها و آجر و سنگ، دورشان را پر کرده‌اند و فقط پرتوی از نور به آنها امید زندگی می‌دهد.

یک روز است که زیر پایشان لرزیده است و زیر آهن‌ها زندگی می‌کنند؛ آهن‌هایی پوسیده که بوی خون می‌دهند، بوی مرگ، بوی جدایی. تنها یک امید دارند، اینکه آنها را بیابند. هر لحظه ممکن است خرده‌سنگی جابجا شود یا آهنی بیفتد یا سقف ترک بردارد و... نقطه؛ پایان!  امّا اگر سقف هم نریزد، گرسنگی آنها را خواهد کشت. به دو پسرش نگاه می‌کند که از ضعف و ناتوانی روی زمین افتاده‌اند... ولی اشک او فرق دارد. انگار وقتی به میان آوارها رفته است تا تکّه نانی بیابد، چیزی دیده است؛ چیزی که او را ترسانده، شاید یک جسد، شاید یک نوزاد یا شاید هم... . اشک! اشک همین طور روی صورتش می‌غلتد. زانوهایش را به بغل گرفته است و سرش را پایین. فکر می‌کند، گریه می‌کند. بچّه‌ها به مادرشان نگاه می‌کنند:« چی شده؟!»

***

... دو ماه پیش، خیابان شلوغ بود و هوا کم‌کم بوی پاییز به خودش می‌گرفت. نسیم خنک، بینی‌ها را سرخ کرده بود و دست‌ها را به هم وابسته. چشم‌ها اشک می‌زدند و نفس‌ها نقش بخار را در هوا می‌بستند. او، تنها، قدم می‌زد و کیسه‌ای غذا دستش بود. قلبش او را گرم می‌کرد و خوشحال از اینکه بالاخره توانسته بود به قولش عمل کند و بعد از چند هفته برای پسرش کباب بخرد؛ کباب‌های داغی که بخارش، پلاستیک را خیس کرده بود. می‌رفت و می‌رفت تا یک لحظه ایستاد. سرش را برگرداند. مردی را دید که میان زباله‌ها و آشغال‌ها به دنبال چیزی می‌گشت. دلش سوخت. دست در کیسه‌اش کرد و مقداری از غذایش را به آن مرد داد...

-        بابا، بابا! من گشنمه. غذا چی شد؟ چرا کسی نمیاد نجاتمون بده؟

-        نگران نباش باباجون. همه چی درست می‌شه.

اشک‌هایش را پاک می‌کند. از جایش بلند می‌شود. خودش را از بین آهن‌ها بیرون می‌کشاند و به‌سوی سنگی می‌رود. سنگی که از وقتی کنارش زده است، گریه امانش نمی‌دهد. پلاستیکی را از کنارش برمی‌دارد که پر است از کباب‌های داغ. درست همان کباب‌های داغی که بخارش پلاستیک را خیس کرده بود... .

تو نیکی می‌کن و در دجله انداز

که ایزد در بیابانت دهد باز

 

  • علیرضا نژادی پور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
کانال تلگرام قلم سپید