لکّهی سیاه
قسمت ششم
اکنون چهار سال از آن تصمیم بزرگ میگذرد و حسین، جوانی باایمان و بسیجی است که سخت مشغول درس و تحصیل است. او بیشتر از هر وقت احساس خوشبختی میکند، احساس پاکی و احساس نزدیکی به خدا. ولی با این حال، لکّهای روی قلبش جا مانده است. لکهای سیاه که هنوز پاک نشده است و اگر لحظهای به آن توجه کند، دوباره میشود همان حسین گناهکار و بیحیایی که تمام لذّت و خوشیاش در یک گوشی خلاصه میشد. آن لکهی سیاه، لکة غفلتت است؛ لکة غفلت و فراموشی خدا که منجر به گناه و تاریکی دل میشود. بعضی وقتها که در کوچه و خیابان قدم میزند و زنان بیحجابی که فکر میکنند آزادند را میبیند، سریع سرش را پایین میگیرد و رد میشود. در ذهنش دنبال راهی میگردد تا آنها را نجات دهد، امّا یادش میآید که او حتّی نتوانست دوستان گرگش را نجات بدهد؛ دوستانی که خود او آلودهشان کرده بود. انگار او و همهی آن دوستانش، در گودالی سیاه گرفتتار شده بودند و ناگهان پیرمردی دستش را گرفت و به روشنی دعوتش کرد. ولی او هنوز به آن پاکی پیرمرد نرسیده است که دست دوستان فراموش شدهاش را بگیرد. این همیشه در ذهن او میگذرد و ضربان قلب او را آزار میدهد. آزاری که او را محکوم به گناه میکند؛ گناه گمراه کردن دیگران... .