قلم سپید

قلمی که سیاهی را دوست ندارد
قلم سپید

اسلاید شو

لکه‌ی سیاه

لکّه‌ی سیاه

قسمت ششم

اکنون چهار سال از آن تصمیم بزرگ می‌گذرد و حسین، جوانی باایمان و بسیجی است که سخت مشغول درس و تحصیل است. او بیشتر از هر وقت احساس خوشبختی می‌کند، احساس پاکی و احساس نزدیکی به خدا. ولی با این حال، لکّه‌ای روی قلبش جا مانده است. لکه‌ای سیاه که هنوز پاک نشده است و اگر لحظه‌ای به آن توجه کند، دوباره می‌شود همان حسین گناهکار و بی‌حیایی که تمام لذّت و خوشی‌اش در یک گوشی خلاصه می‌شد. آن لکه‌ی سیاه، لکة غفلتت است؛ لکة غفلت و فراموشی خدا که منجر به گناه و تاریکی دل می‌شود. بعضی وقت‌ها که در کوچه و خیابان قدم می‌زند و زنان بی‌حجابی که فکر می‌کنند آزادند را می‌بیند، سریع سرش را پایین می‌گیرد و رد می‌شود. در ذهنش دنبال راهی می‌گردد تا آنها را نجات دهد، امّا یادش می‌آید که او حتّی نتوانست دوستان گرگش را نجات بدهد؛ دوستانی که خود او آلوده‌شان کرده بود. انگار او و همه‌ی آن دوستانش، در گودالی سیاه گرفتتار شده بودند و ناگهان پیرمردی دستش را گرفت و به روشنی دعوتش کرد. ولی او هنوز به آن پاکی پیرمرد نرسیده است که دست دوستان فراموش شده‌اش را بگیرد. این همیشه در ذهن او می‌گذرد و ضربان قلب او را آزار می‌دهد. آزاری که او را محکوم به گناه می‌کند؛ گناه گمراه کردن دیگران... .

  • علیرضا نژادی پور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
کانال تلگرام قلم سپید