اکنون چهار سال از آن تصمیم بزرگ میگذرد و حسین، جوانی باایمان و بسیجی است که سخت مشغول درس و تحصیل است. او بیشتر از هر وقت احساس خوشبختی میکند، احساس پاکی و احساس نزدیکی به خدا.
در راه خانه، احساس میکرد ضربان قلبش محکمتر شده است. لبخند زیبایی بر لب داشت؛ گویا به آرامشی شیرین رسیده بود.
ساعت پنج و نیم شده و او هنوز خواب بود. عرق پیشانیاش را پر کرده بود و همراه با اشک مانند بارانی بر صورتش میبارید؛ انگار اتّفاق ترسناکی پشت چشمانش میافتاد.
آذرماه رسید، موقع امتحان و نمره و کارنامه شد. همة امتحانها را با موفّقیّت پشت سر گذاشت تا روزی که کارنامهاش را جلوی چشمانش گرفت... .
روزها میگذشتند و او و دوستانش کثیفتر میشدند؛ کثیفی که هیچکس جز خودشان از آن خبر نداشت.
سیزده ساله بود. قدّ بلندی داشت و از چهرهاش چیزی جز پاکی و فروتنی چشم کسی را نمیگرفت. درسش بد نبود، ولی عالی هم نبود. با اینکه چشمش خیلی ضعیف بود، امّا ترجیح میداد آخر کلاس بنشیند تا دور از چشم معلّم با خیال راحت چرت بزند.