لکهی سیاه
قسمت پنجم
در راه خانه، احساس میکرد ضربان قلبش محکمتر شده است. لبخند زیبایی بر لب داشت؛ گویا به آرامشی شیرین رسیده بود.
نور به دنبال سایة در دوید و روشنایی اتاق بیشتر شد. به سایة خودش نگاه کرد. کلید برق را زد. ساعتش را که روی میز گذاشت، نگاهش روی یک چیز خیره ماند؛ گوشیاش که صفحهی آن روشن بود و تعداد پیامهای دریافتی را نشان میداد. دستتانش میلرزید. میدانست اگر قفل گوشی را باز کند، آن آرامش را از دست میدهد. گوشی را خاموش کرد. کارت حافظهاش را برداشت و جلوی چشمانش گرفت... اشک بود که میبارید و قلبش را بخاطر کارهایش میسوزاند. کارت را شکست و گوشی را تحویل پدرش داد، ولی نگفت چرا آن تصمیم بزرگ را گرفته بود.
از روز بعدی که به مدرسه رفت، کمکم خودش را از گرگها دور کرد، ولی به طوری که کسی متوجّه نشود. هر چه میگذشت، دل او روشنتر میشد و ضربان قلبش، عاشقتر؛ عاشقتر به خدا، به خدایی که چند سالی فراموشش کرده بود، خدایی که با همان پیرمرد نجاتش داد. دیگر حتّی فراموش کرد به نمرة قرآنش اعتراض بکند... .