لکهی سیاه
قسمت چهارم
ساعت پنج و نیم شده و او هنوز خواب بود. عرق پیشانیاش را پر کرده بود و همراه با اشک مانند بارانی بر صورتش میبارید؛ انگار اتّفاق ترسناکی پشت چشمانش میافتاد.
- حسین، بسه دیگه. چقدر میخوابی؟ چرا گریه میکنی؟ باز خواب بد دیدی؟ پاشو سریع وضو بگیر که به نماز مغرب برسی. بدو ببینم... .
چشمانش را باز کرد. مادرش را بالای سرش دید. نمیدانست چرا ولی سریع وضو گرفت و خودش را به مسجد محل رساند؛ حتّی فراموش کرد گوشیاش را با خودش ببرد. در بین دو نماز، همین طور که به مهر تربت کربلای جلویش خیره شده بود، احساس کرد کسی کنارش نشست. سرش را برگرداند؛ پیرمردی بود با موهای سفید و ریشهایی که هنوز بینشان چند تار موی سیاه هم پیدا میشد. در نگاهش مهربانی و آرامش خاصی موج میزد. پیرمرد سلامی کرد و گفت:« قبول باشه جوون. ماشاءالله، چه قد و بالایی! کلاس چندی؟» گیج شده بود. نمیدانست اوّل جواب سلام را بدهد، یا بگوید خدا قبول کنه یا اصلاً بگوید کلاس هفتم! هر طور بود جواب همة حرفهای پیرمرد را داد.
- عضو بسیج هستی؟
- نه. الکی هم تلاش نکنید. من عضو نمیشم.
- چرا؟ مگه بسیج شاخ و دم داره؟ نکنه میترسی از درست عقب بیفتی. نمرههات چطوره؟
ناگهان، فکری مانند برق از ذهنش گذشت.
- مسجدتون کلاس قرآن هم داره؟
- بله که داره. استادش هم از بهترینهای شهرمونن.
- خوب، برای ثبت نام باید پیش کی برم؟
پیرمرد سرش را برگرداند رو به بغلدستیاش گفت:« آقا محمّد. بعد نماز یه فرم عضویت بسیج به این نوجوون بده.»
- بسیج چرا؟! من گفتم کلاس قرآن.
- باشه، به هر حال باید عضو بسیج بشی.
محمّد که پسری پانزده شانزده ساله بود، خواست چیزی بگوید، ولی پیرمرد با چشمانش جلوی او را گرفت.
- پس ولش کن. همون کلاس قرآن هم نمیام.
- آخه چرا؟ حیفه. پول که نباید بدی.
کمی فکر کرد تا طوری جواب بدهد که پیرمرد دست بردارد، ولی چیزی به ذهنش نرسید. صدای « قد قامت الصلوه» به دادش رسید. در حین نماز مدام به حرفهای پیرمرد فکر میکرد، به کلاس قرآن، به بسیج. برایش سخت بود که بسیجی شود؛ سه ماه بود که بسیجیهای مدرسه را مسخره میکرد و حالا مجبور بود بخاطر کلاس قرآن، عضو بسیج شود. عرق کرده بود. ضربان قلبش فرق کرده بود. پیشانیاش خیس خیس بود. نماز تمام شد. دستتانش را روی پایش گذاشت تا بلند شود، امّا ناگهان چیزی میخکوبش کرد؛ از شدّت عرق، مهر به پیشانیاش چسبیده بود و بعد از افتادن، پشتش معلوم شده بود. پشت آن مهر نوشته شده بود «حسین». از اسمش خجالت کشید، رو کرد به پیرمرد و گفت:« باشه. حالا که اینطوریه عضو میشم.»