قلم سپید

قلمی که سیاهی را دوست ندارد
قلم سپید

اسلاید شو


لکه‌ی سیاه


لکّه‌ی سیاه

قسمت اول

سیزده ساله بود. قدّ بلندی داشت و از چهره‌اش چیزی جز پاکی و فروتنی چشم کسی را نمی‌گرفت. درسش بد نبود، ولی عالی هم نبود. با اینکه چشمش خیلی ضعیف بود، امّا ترجیح می‌داد آخر کلاس بنشیند تا دور از چشم معلّم با خیال راحت چرت بزند.

 بغلدستی‌اش را تازه دیده بود و هیچ چیزی از او نمی‌دانست. کلاس شلوغ بود و او فقط یک نفر را در بین افراد کلاس می‌شناخت؛ آن هم خودش!

همکلاسی‌ها از لحن حرف زدن و کارهای او فهمیده بودند که پسر خوبی است و دنبال راهی برای دوستی با او می‌گشتند... . امّا چند هفته بعد، درست زمانی که بغلدستی‌اش را شناخته بود، کم‌کم درونش را آزاد کرد. حرف‌هایی می‌زد که همه را شگفت‌زده می‌کرد. هیچ کس باورش نمی‌شد که همان پسر باادب و پاک، آن حرف‌ها و مطالب زشت و آلوده را به بغلدستی‌اش یاد بدهد!

هر چه می‌گذشت، آلودگی کلاس آنها بیشتر می‌شد و همة این‌ها از دل چرک و پوسیدة او بیرون می‌آمد. در تمام نماز جماعت‌های مدرسه شرکت می‌کرد، درسش خوب بود و به پدر و مادر و بزرگ‌ترهایش هم احترام می‌گذاشت، ولی این‌ها تنها ظاهر او بودند. دل او آنقدر پوسیده و آلوده بود که هیچ‌کس قدرت درک آن را نداشت. همه فکر می‌کردند به صورت پسری باادب می‌نگرند، امّا او در دلش لبخند سیاهی می‌زد و صبر می‌کرد. صبر می‌کرد تا تنها شود، تا گوشی‌اش را دستش بگیرد و قلبش را تاریک‌تر کند... امّا به این فکر نمی‌کرد که هر چند پدر و مادرش او را نمی‌دیدند، ولی کسی بالای سرش بود که بیشتر از خود او ناراحت می‌شد.



  • علیرضا نژادی پور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
کانال تلگرام قلم سپید