قلم سپید

قلمی که سیاهی را دوست ندارد
قلم سپید

اسلاید شو

لکه‌ی سیاه

لکه‌ی سیاه

قسمت سوم

آذرماه رسید، موقع امتحان و نمره و کارنامه شد. همة امتحان‌ها را با موفّقیّت پشت سر گذاشت تا روزی که کارنامه‌اش را جلوی چشمانش گرفت... .

 می‌خواست فحش بسیار بدی به دبیر قرآن بدهد. سر تا پای وجودش، خشم و کینه بود. شاید اگر آن لحظه معلّم قرآنش را می‌دید، بلایی سرش می‌آورد. تمام درس‌ها را بیست شده بود، فقط یک 18 در کارنامه‌اش چشم را آزار می‌داد و آن هم برای درس قرآن بود. وقتی نمرة دوستان دیگرش را پرسید، فهمید حتّی ضعیف‌ترین‌ها هم بیست گرفته‌اند، امّا او نه. او کسی بود که در دوران کودکی و وقتی هنوز وجودش صاف و پاکیزه بود، در مسابقات قرآنی شرکت می‌کرد و رتبه می‌آورد، ولی حالا عدد 18 بود که او را نگران می‌کرد. اگر پدرش می‌فهمید، حتماً عصبانی می‌شد.

وارد خانه که شد، اوّلین چیزی که بعد از سلام شنید، این بود که «کارنامه‌ات را گرفتی؟». ولی اصلاً نگران نشد، برای او دیگر عادی شده بود که دروغ بگوید. سرش را بالا گرفت و چشم در چشم مادر مهربانش گفت:« نه، ممکنه تا چند روز دیگه هم ندن». داخل اتاق شد، لباس‌هایش را عوض کرد و کارت دعوت جهنّم را دستش گرفت تا ببیند دوستان گرگش چه آشغال دیگری برایش فرستاده‌اند و... .

غذایش را خورد و به سمت اتاق رفت تا بخوابد. همین‌طور که چشمانش را روی هم می‌گذاشت به این فکر می‌کرد که چرا درست در همان درسی که فکرش را نمی‌کرد، نمره نیاورده است، امّا خستگی به او اجازة فکر کردن نداد.


  • علیرضا نژادی پور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
کانال تلگرام قلم سپید