قلم سپید

قلمی که سیاهی را دوست ندارد
قلم سپید

اسلاید شو

وابسته‌ی تو


از روزی که وجودت را از وجودم گرفتی، از روزی که قلبت با قلبم، یک‌صدا شد، از روزی که دستانت را در دستانم گرفتم و از روزی که چشمانم را در چشمانت دیدم، مهربانی را فهمیدم. عشق را بوییدم. جوانه‌ای بودی از خاک من، شکوفه‌ای بودی بر جان من. انگشتان کوچکت را بر گونه‌ام می‌کشیدی، نگاه جویایت را به صورتم می‌دوختی.

کم‌کم، در صندوقچه‌ی دهانت، مروارید نشاندی. کم‌کم با زبانت، نام مرا نواختی. کم‌کم بر دو پایت تکیه کردی. قدم‌هایت استوار شد، روی پایت ایستادی. جوانه‌ی من، حالا نهال شده بود؛ نهالی که تازه، حرف زدن را یاد گرفته بود، نهالی که تازه، کارهایش را خود انجام می‌داد.

به خانه‌ای دیگر رفتی؛ دانش‌آموز شدی! به‌جای آنکه لباست را مرتّب کنم، کتاب‌هایت را مرتّب می‌کردم. به‌جای آنکه برایت لالایی بخوانم، درس جدید را می‌خواندم. تنومند شدی. دیگر نمی‌توانستم در درس، کمکت کنم. دانای خانه‌مان شدی. از من دلگیر شدی؛ امّا نمی‌دانستی که درس زندگی را از من آموخته بودی، نمی‌دانستی که من، خودم را برای تو فدا کرده‌بودم.

شاخ و برگ گرفتی، بلند شدی! تو بلند می‌شدی و من کوتاه. تو جوان می‌شدی و من پیر. من وابسته و تو وارسته!

و حالا، تو، درخت تنومند زندگی من، مرا با عشق و قلبت، زنده و شاداب کن.


  • علیرضا نژادی پور

نظرات  (۱)

بسیار عالی 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
کانال تلگرام قلم سپید