گیجگانی!
قسمت اول
از همان اول گیج شدم. سردرگم نگاهشان میکردم. پدرم که تا قبل از به صدا درآوردن زنگ، فقط بدگویی میکرد، حالا بهبهگویان آن مرد پشمالو را در آغوش گرفته بود. روبوسی میکردند و چاکرم و مخلصم نثار هم میکردند. روبوسی که نمیتوان گفت؛ رومالی بود! فقط گونههایشان را به هم میمالیدند و ریشهایشان را در هم گره میزدند. صاحبخانه با لبخندی مسخره و تحقیرآمیز سرش را پایین آورد و به من گفت:« چطوری گلپسر؟ ماشاءالله چه بزرگ شده». به او دست دادم، سرش را نزدیک آورد تا روبوسی یا همان رومالی کند و من غافل از اینکه ریش نداشتم! صورتم میسوخت؛ انگار سیم ظرفشویی را روی صورتت بکشند.
بعد از چند صد قربانصدقه، بالاخره وارد خانه شدیم و کفشهایمان را جفتشده، میان دهها کفش برقخورده و نخورده و نو و کهنه نهادیم.
- بفرمایید. بفرمایید. خیلی خوش آمدید. خانمها طبقه بالا، آقایون پایین.
سرم را چرخاندم و پشت سرم را نگاه کردم. به جز من و پدرم کسی میان کفشها گرفتار نشده بود. پس از چندی تعارف بیجهت، پدر دستم را گرفت. به صورت پرموی آن مرد نگاه کردم، لبخندی زد و لبانش را پنهان کرد. ناگهان زیر پایم خالی شد. راهرویی با عرض نیممتری و پلههایی که همقد من بودند!
جمعیت را که دیدم، پایم لرزید؛ میدانستم که پدرم با همه دست میدهد و اینگونه هم شد. هرکس به نحوی برمیخاست و سلامی میکرد. یکی با صدای شکسته شدن خیار در دهانش، یکی در حال نوشیدن چای، یکی با ور رفتن به گوشیاش و یکی... و یکی آنقدر آهسته به هم گشت تا پدرم دست بر شانهاش بگذارد و نگذارد که بلند شود. وقتی به آخرین نفر دست دادم، احساس میکردم که صورتم پر از خون شده بود؛ آخر مگر مجبور بودند که رومالی کنند؟!
گوشهای خودمان را چپاندیم. در آن جمع فقط چهار نفر روی مبل نشسته بودند و بقیه تکیه بر پشت و زیر بر روی زمین! پیرمردی موسپید را دیدم که از درد و ناخوشی، صورتش ترک برداشته بود؛ امّا با این حال روی زمین نشسته بود. فردی خوشپوش را دیدم که بعداً فهمیدم استاد دانشگاه بوده است؛ امّا با این حال روی زمین نشسته بود. مردی حدوداً چهلساله و چند جوان، با لباسها و کلاههای خاصی، روی مبل لم داده بودند و میخوردند و میگفتند و بحث میکردند.
یک نفر برایمان چای آورد. پدرم که مشغول گپ و گفت با بغلدستیاش شده بود، بدون توجه، چای را جلوی خود گذاشت؛ امّا من، هر کار کردم، نتوانستم داغی آن استکان بیدسته را تحمّل کنم. آخر هم، پدر آن را برایم برداشت. چای را نخورده، برایمان پرتقال آوردند. پوست پرتقال را از تنش کندم. خوشمزه به نظر میرسید؛ امّا با نخستین گاز، چنان چهرهام مچاله شد که میتوانستم زبانم را به بینیام برسانم! پرتقال را به هر رنجی که بود، در شکم فرو کردم و چای را که هنوز هم داغ بود، تلخ، نوشیدم. منتظر شام بودم که ناگه ظرفی پر از شیرینی را جلویم گرفتند. شیرینی را در بشقابم گذاشتم. همین که قصد خوردن شیرینی را کردم و آن را میان دندانهایم گرفتم، با اندکی فشار، هر ذرّهاش، ده ذرّه شد! از چالش شیرینی که گذشتم، قندان جلویم گرفنتد. من که بیست دقیقهی پیش، چای را به گلو سپرده بودم، با نگاهی فازجویانه به او فهماندم که قند را نمیتوان با پوست پرتقال خورد. گیجی مرا رها نمیکرد؛ چای، پرتقال، شیرینی و قند! تلخ با ترش و شیرین با شیرین.