یک دانه
قسمت دوم
چند روزی میشد که در انباری بودیم. دیگر حوصلهمان سر رفته بود. نوری دوید و سایهای کج و کوله نمایان شد. سایه نزدیکتر میشد. فکر کردم مردی چاق باشد امّا بعد فهمیدم گونیای را بغل کرده است. گونی را که زمین گذاشت و نوری برَش تابید، دهانم باز شد؛ چگونه مردی لاغرمردنی و خیارگون توانسته بود آن کیسهی سنگین را بلند کند؟! درِ آن کیسه را باز کرد. سمت ما آمد و درِ اصلی اتاقمان را گشود و...
- سلام. شما ایرانی هستید؟
- คุณมาจากไหน
- Sorry. Can you speak English?
- Hello. I’m the translator.
- Oh, where are you from?
- ما اهل تایلند هستیم. البته بعضی از دوستان از پاکستان و هندن!
حالا گروهی از نمایندگان جهان در اتاقی جمع شده بودند، آن هم با مترجمی که بر بیست زبان دنیا مسلّط بود! کمی گیج شدم که ما را به چه اسمی قرار است بفروشند؟ لاغرمردنی آمد و ما را در گونی سفیدی خالی کرد. روی گونی با خط خوش نستعلیق نوشته شده بود: «محصول اصل گیلان!»
باز هم چند روزی را در گونی سپردیم. اسکلت آمد. بلندمان کرد. راه میرفت و ما از این سوی زندان به ان سو پرتاب میشدیم. ناگهان رها شدیم و... با سر به زندانی دیگر خوردیم. باز همان چرخدار بدهیکل، باز همان گاری خاکخورده و باز همان دودهای سیاه. با یکی از اهالی هند سخن گفتن گزیدم. از افسانههایشان میگفت. اسطورهای داشتند که تندترین طعمها را میساخت. اسطورهای که تیزیاش، دهان هر کسی را پاره میکرد و زبان را آتشین! مترجم، از ترجمه خسته شد و به گروهی دیگر پیوست. جایی تنگ فشرده شدن و همکلام یک هندی زباننفهم و آتشی شدن، عذابی بود که تا رسیدن به آن رستوران بزرگ رهایم نمیکرد. درِ زندان باز شد. نوری شدید، چشمان گِردم را خطی نازک کرد. به بغلیام نگاه کردم، تایلندی بود و چشمانش هیچ تغییری نکرده بود. بوی خوشی میآمد. بویی شبیه بوی سرخ شدن قسمتی نرم از بدن گوسفندی بیچاره. مست بو شده بودم که ناگهان دلم لرزید... نکند که بخواهند از من هم بویی در بیاورند؟!