قلم سپید

قلمی که سیاهی را دوست ندارد
قلم سپید

اسلاید شو

یک دانه

قسمت چهارم

و باز هم دری باز شد و نوری به داخل وزید. نرم شده بودیم. مردی ظرف به دست، ما را سوار درازی سیاه کرد و در همان ظرف نهاد. احساس می‌کردم به بقیه چسبیده‌ام. از بس عرق کرده بودیم، بویمان هم عوض شده بود. گروهی دیگر، سوار بر آن سیاه پلاستیکی، وارد ظرف شدند. مرد، چیزی استوانه‌ای را از کشویش درآورد. درش را باز کرد، تکانش داد و بالایش را فشار داد. انگار خوش‌بوکننده بود! هر چه که بود، حسابی سرحالمان کرد و خنک. بغلی‌ام گفت:« این دیگه چی بود؟ چرا اینقدر زرد شدید؟» و من خوش‌حال از آنکه چشم‌نواز و خوش‌رنگ شده بودم.

ما را با چند ظرف دیگر، بر میزی نهادند. بالای سرم را نگاه کردم. چهار پسر که با هم چرت می‌گفتند و به چرت‌هایشان می‌خندیدند. یکی‌شان معلّمی را مسخره می‌کرد، دیگری در گوشی‌اش گاف بزرگان را می‌جست و یکی انگار، چشمش به من خیره بود. آن دیگری امّا مشغول خواندن کتاب بود! پسرکی شکمو، چیزی آهنی و سفت را به تنمان زد و به ظرفش راهی کرد. وقتی آنجا افتادم، از بقیه جدا شدم. خودم را بالا کشیدم و سرنوشت ظرف را جویا شدم. هر کس در جایی افتاده بود. به ظرف‌های بزرگ‌تر نگاه کردم. در یکی‌شان انگار علف چیده بودند؛ علف‌هایی که چند گل قرمز پژمرده هم بین‌شان جا خوش کرده بود. در ظرفی دیگر، چند چیز دراز را خوابانده بودند و دورش چیزهایی ریز و خوش‌رنگ چیده بودند. نمی‌دانم چه بودند، ولی هر چه که بودند، بوی خوشی داشتند. از نوای آن پسرک که گفت:« آخه خرخون! بیا این قاشقو بگیر یک کمم جای کتاب غذا بخور»، فهمیدم که آن چیز سفت و فلزی قاشق نام دارد. به یکی از پسرها نگاه کردم که با قاشق، بعضی از دوستانم را سوار کرده بود و به سمت دهان خود می‌برد. دهانش را باز کرد و همه را در آن خالی! نمی‌دانستم که در آن تونل تاریک چه بلایی سرشان خواهد آمد. آن پسری که سرش در گوشی بود، سینی لمسی لب‌زیبایش را رو به بقیه کرد و عکسی از فلان مسئول هنگام خاراندن اندرون دماغش را نشان داد. ناگهان، پسرکی که همین‌طور دوستانم را بالا می‌زد، ترکید و با دهان باز، خندیدن آغاز کرد... . وقتی لاشه‌ی له‌شده‌ی دوستانم را دیدم، چشمانم را بستم. دستانم می‌لرزید، پسرک دهانش را چند لحظه‌ای بست و دوباره باز کرد؛ امّا این بار دیگر کسی در دهانش نبود! به بقیه نگاه کردم. همه مشغول فرو کردن قاشق‌های سفید در انتهای دهانشان بودند. از ترس، سر جایم میخکوب شده بودم. بالاسری‌ام، ظرفی دیگر را برداشت، چیزی شبیه قاشق امّا با نوک تیز را دست گرفت و در آن چیزهای قهوه‌ای دراز فرو کرد.

-       آخ! معلومه چی کار می‌کنی؟ همین‌طور سرتو انداختی پایین کجا میای؟

باز هم همان پیرمرد!!! امّا این بار گوشتی بر سرش کوبیده بودند. خودم را به گوشت نزدیک کردم و پرسیدم:

-       ببخشید اسم شما چیه؟

-       من کوبیده‌ام.

-       چقدر کتابی حرف میزنی. چه چیزی را کوبیده‌ای؟

-       اسممه! کباب کوبیده.

-       خب اینجا چی کار میکنی؟

-       خودم هم نمی‌دونم ولی...

نگاهش به آن پسرک افتاد که دوباره دهانش را باز کرده بود و این بار گوشتی کوبیده را در دهانش کوبیده بود. زبانش بند آمده بود. نتوانست حرفش را به پایان برساند. خودش را خیس خیس کرده بود؛ همه، چرب شده بودیم!


  • علیرضا نژادی پور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
کانال تلگرام قلم سپید