یک دانه
قسمت سوم
بیحرکت در جایی ماندن، آن هم میان مشتی هندی و تایلندی بیمزه، عطش فرار را در من بهوجود آورده بود. هر لحظه، یک چیز پلاستیکی بزرگ وارد زندان میشد و عدهای را با خود میبرد. تمام آشنایان و اقوام و دوستاننم رفته بودند. من، کنجی نشسته بودم و مدام غرق بوهای مختلف میشدم. بوهایی که مرا کنجکاو کرده بود. کنجکاو از این که آن بیرون چه خبر است. عاقبت هم همین کنجکاوی به اینجا کشاندم... . چشمبادامیهای کوچکتر از بادام را کنار زدم و خودم را از میان قدبلندها بالا کشیدم. چشم به در دوختم و گوشم را به آن سوی در. صداهای چشمدرشتکنی به گوش میرسید، انگار شمشیربازی بود، یا شاید دریا، شاد هم جنگلی بود پر از جانوران وحشی! در باز شد، دستی تمیز و پاکیزه با همان بالابر پلاستیکی، روی سرم سایه انداخت. مرا با چندی دیگر سوار کرد. بالابر به طبقهی همکف رسید. ما را مانند آبشاری سفید امّا دانهدانه، در دریایی بزرگ خالی کرد. وقتی در آغوش هوا بودم، چشمم به ظرفی قرمز افتاد، ظرفی که از آن بخار آب بالا میآمد. بخار آبی آغشته به صدای فریاد مترجم که میگفت: Please help me!
- آخ! معلومه چی کار میکنی؟ همینطور سرتو انداختی پایین کجا میای؟
- ببخشید آقا. معذرت میخوام. حواسم نبود.
- عِه شما ایرانی هستید؟
- خیر، من اهل اسپانیا هستم؛ ولی چون اونجا مشکل بیکاری زیاده فارسی هم یاد گرفتم.
پیرمرد که صورتش سرخ شده بود، با امید آنکه من هم سرخ شوم، چشمانش را به چشمانم گره زد. امّا من حتّی پلک هم نزدم و به چشمانش خیره شدم! پیرمرد سرختر، دستش را بالا برد تا شاید بتواند با اندکی نوازش پدرانه، غلط کردمی را از زبانم بیرون بکشد؛ امّا همین که دستش را به سمت من روانه کرد، دستی دیگر او را به آن سوی ظرف پرتاب کرد. دستی بزرگ که به انگشتانش، نوکهای تیزی وصل شده بود. دست این سو و آن سو میرفت و هر کسی را به گوشهای میانداخت. ناگهان، بین یکی از نوکهای تیزش گیر کردم! ناخنهای سفیدش، پر بود از سیاهی؛ سیاهیای که بوی آزاردهندهاش مرا وادار به فرار کرد. پایم را به ناخن خوشبویش کوبیدم و خودم را در ظرف پرت کردم. نمیدانم میان ما، دنبال چه کسی میگشت؛ تنها امیدم آن بود که آن شخص تایلندی نباشد!!! سیلی زدنها که تمام شد، صدای نالهی هرکس، از همان جایی که افتاده بود، بلند شد. دیگر نه کمر داشتیم نه دست و پا. آرامشکی گرفته بودیم که ناگهان انگار کسی ظرفمان را بلند کرد. همان مرد بود، با همان دستان تمیزش! ظرف را کج کرد و ما را جاری، آن هم به سمت همان ظرف قرمز. وقتی روی بقیه سر میخوردم و به آن آبهای داغ نزدیک میشدم، احساس کردم تمام وجودم خیس شده است. حال نمیدانم آن خیسی عرق بود، و اگر عرق بود از ترس بود یا گرما، یا شاید هم خودم را خیس کرده بودم!
- آخ! معلومه چی کار میکنی؟ همینطور سرتو انداختی پایین کجا میای؟
- عِه! باز شمایید؟
- نه، باباته.
لبخندی زد که از هر زهری برایم تلختر بود. از شادی جبران کردن حرفهای من، در آن آبهای داغ، بالا و پایین میپرید که گفتم:
- داغی که اینقدر ترس نداره. کل ظرف رو پر کردید...
دوباره صورتش سرخ شده بود. با امید آنکه من هم سرخ شوم، چشمانش را به چشمانم گره زد. خواستم که دوباره به چشمانش خیره شوم؛ امّا آب، وجودم را میسوزاند. من نیز شروع به بالا و پایین پریدن کردم. پیرمرد که فکر کرد ادایش را در میآورم، دستش را بالا برد؛ امّا همین که به سمت من روانهاش کرد، یک چیز پلاستیکی سیاه او را به آن سوی ظرف پرت کرد! نمیدانم آن مرد پاکیزه و خوشبو، از پرت کردن ما بیچارهها چه لذّتی میبرد؟! کمی که به ما ور رفت و حسابی عذابمان داد، درِ ظرف را بست. همه جا سیاه بود و تاریک. صدای جیغ و فریاد، ظرف را پر کرده بود. دیگر نمیتوانستم چیزی را حس کنم. فقط بالا و پایین میپریدم تا شاید احساس سوختن را از خودم دور کنم. ناگهان، احساس کردم پسِ سرم سوخت. نگاهم را چرخاندم؛ همان پیرمرد بود...!