قلم سپید

قلمی که سیاهی را دوست ندارد
قلم سپید

اسلاید شو

گیجگانی!

قسمت چهارم

غذا خورده شد. هرکس با شکمی پر، آخرین تلاش‌ها را برای اضافه کردن چیزی به اندوخته‌هایش می‌کرد؛ یکی نوشابه بالا می‌زد و با دهان بسته صدایی از اعماق وجود آزاد می‌کرد، یکی با لب‌های سفید سالاد می‌خورد و یکی هم ته‌دیگ‌های باقی‌مانده را. جوان‌ها سفره را جمع کردند، لباس خاص‌پوشان تکیه بر مبل کردند و بقیه گوشه‌ای نشستند و ادامه‌ی بحث... . یکی از افراد کنار حاجی نشست و با او هم‌کلام شد. هر چه پیش می‌رفت، حاجی بالاتر می‌آمد تا اینکه از خوابیده به لم‌داده تغییر حالت داد. جوانان مشغول تماشای فلان برنامه‌ی فلان شبکه بودند. حاجی و آن مرد هم کنار نمایش‌گر می‌حرفیدند. حاجی ادامه می‌داد:

-       بله، این چند وقته اوضاع مملکت خیلی بد شده. یه زمانی ما توی خودروسازی بهتر از کره بودیم. حالا ماشین‌های اونا کجا، ماشین‌های ما کجا! من و شما هم که مجبوریم یکی از همین‌ها رو سوار شیم...

حاجی بلند بلند حرف می‌زد و جوان‌ها آرام آرام در گوش یکدیگر. نگاه‌ها به نمایش‌گر بود و گوش‌ها پر از صدای حاجی. بحث تمام نمی‌شد. حاجی گوشی‌اش را از جیب درآورد تا فیلمی را نشان آن مرد بدهد. صدای فیلم از صدای مجری بیشتر بود. در پشت گوشی، سیبی گاز‌زده نقش بسته بود و موضوع فیلم اقتصاد مقاومتی! در گیجی غرق بودم که پسری سینی چای را جلویم گرفت. پسری دیگر از آن‌طرف چای را پخش می‌کرد و وقتی به آن مرد کت‌قرمز رسید، سینی پر بود. ناگهان دکمه‌ی پیراهن آن مرد، از جایش پرید و مرد تکانی خورد. پسرک دست و پایش را گم کرده بود و سینی از دستش افتاد. مرد با شخصیت فریاد می‌کشید و بقیه دکمه‌هایش به این‌سوی و آن سوی راهی می‌شد. کت را در آورد، برخاست و دستی قرمز بر صورت پسر نقاشی کرد. مرد داد می‌زد و سخن زشت به کار می‌برد. سرها به سوی او بود. تنها حاجی و بغلی‌اش و لباس خاص‌پوشان بودند که بی‌توجه، به بحث می‌پرداختند. صاحب‌خانه دست مرد را گرفت، او را به گوشه‌ای کشاند، پوزش خواست و با یک رومالی آرامَش کرد.

سرها برگشتند. چای، دوباره داغ بود. چند دقیقه‌ای گذشت. پیرمرد خواب بود. جوانی، به استاد از درس و دانشگاه می‌گفت و مرد بی‌دکمه هنوز غر می‌زد. بعضی چای را تلخ نوشیده بودنند، بعضی منتظر قند و بعضی به کل، غافل از چای. جوان‌ها برنامه را بی‌خیال شده و دوباره غرق گوشی‌هایشان بودند. حاجی فیلم پخش می‌کرد و خاص‌پوشان می‌گفتند و می‌گفتند و می‌گفتند. میوه را آوردند؛ این‌بار موز. خوش‌حال شدم و منتظر شیرینی؛ اما زمان گذشت و کسی چیزی نیاورد. چای سرد شده بود و تلخی‌اش گلویم را رنج می‌داد. کم‌کم مهمان‌ها برمی‌خاستند و راهی سرای خویش می‌شدند. وقت تنگ بود و من لنگ! آن هم لنگ یک شیرینی! موز را خوردم و بی‌خیال چای شدم.

دستی فشردیم و از پله‌های چون کوه بالا آمدیم. کفش‌هایمان را میان کفش‌های در هم فرو رفته و خاکی یافتیم. آقایان، جلوی خانه، منتظر اهل و عیال خود بودند و آن‌جا نیز به تحلیل مسائل داخلی و خارجی می‌پرداختند؛ ناگهان چشمم به حاجی افتاد که در ماشین گرانی نشسته بود، ماشینی که به گمانم، تعداد اندکی از آن در ایران یافت شود!!!


  • علیرضا نژادی پور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
کانال تلگرام قلم سپید