قلم سپید

قلمی که سیاهی را دوست ندارد
قلم سپید

اسلاید شو

کلاس تفکر

زنگ تفکر، خسته کننده بود و آهسته. گرمی نداشت. به جد گرفته می‌شد. خنده در آن روا نبود. معلّم، دورِ دور بود. صورتک به رو داشت. «الف» معلّم ما بود؛ آدمی خودپسند و چاق. سالش از چهل گذشته بود. کارش معلوم نبود. شیخی بود نوورود. حرف‌زدنش افسردگی در پی داشت و کلام را بی‌رنگ می‌نواخت. حرف حساب در کلامش نبود و بهتر که نبود. در میان خمیازه‌ها و چرت دانش‌آموزان، حرف حساب چه کاره بود؟!

معلّم، کتاب را یک‌بار هم ورق نزده بود، عنوان را با چشمانی خسته نگاه می‌کرد، و دهان را تنبل تکان می‌داد. سخن را چرت به هوا می‌داد و اگر مفیدی هم می‌گفت، در میانش پیدا نبود؛ امّا در این میان، پند و اندرزش موجبات خنده را فراهم می‌کرد و مرا حدیثی از پندآموزی معلّم در یاد است.

سال هفتم بودیم. آخر وقت بود و زنگ تفکر ما بود. در کلاس نشسته بودیم و گریان از در راه بودن معلّم. «الف» آمد. به زور بر پا شدیم و نشستیم. کتابی قطور زیر بغل داشت. کتاب را روی میز نهاد. کوهی از کاغذ بود و لابد نوشته‌ی خودش. معلّم را عادت بود که حرف آهسته گوید و کتاب سریع بچاپد و در مدرسه بفروشد. کارش در کلاس، پیوسته اینگونه بود؛ به عنوان درس نگاهی می‌کرد، کتاب را می‌بست و شروع می‌کرد: «بسم الله الرحمن الرحیم...» و من بقیه آنرا به یاد ندارم، چرا که تا همین جا را گوش می‌دادم.

معلّم، به زحمت، هیکل خود را روی صندلی نشاند؛ کتاب را گرفت؛ سرش را بالا برد و گفت: «امروز، درس هفتم را می‌گویم؛ گوش کنید». شاگردی از درِ مخالفت صدا برداشت: «درس نه!» و شیطنت دیگران را برانگیخت. صدای یکیشان برخاست: «خسته شدیم از کتاب، چیز دیگری بگویید». از ته کلاس شاگردی بانگ زد: «پند زندگی!» و تنی چند با او هم‌صدا شدند: «نصیحت، نصیحت!» و معلّم مشوش بود. از در بی‌حالی صدا برداشت: «چرا نصیحت؟! کتاب مهم‌تر است» پی بردیم راه زبان خودش هم نیست و این بار اتاق از جا کنده شد. همه با هم دم گرفتیم«نصیحت، نصیحت!» که معلّم فریاد آرامی کشید: «ساکت!» و ما ساکت شدیم و معلّم آهسته گفت: «باشد. نصیحت می‌گویم.» و زبان را به تکاپو واداشت. الف هرگز سخنی را جز با عبارتی عربی که ما نمی‌فهمیدیم، آغاز نمی‌کرد: «بسم الله الرحمن الرحیم...، و حدیثی گفت که به خاطر ندارم، فرزندان عزیزم، همان‌طور که عرض کردم آداب معاشرت بسیار مهم است. انسان باید در برخورد با دیگران به نحو احسنت برخورد کند. همان‌طور که گفتم وقتی با کسی انسان در حال صحبت است، باید گوش داد و باید به میان سخن آن فرد گوینده نپرید. این عمل، همان‌طور که گفتم، شایسته نمی‌باشد. اگر شما حرف کسی دیگر را قطع کنید، هر چند حرف شما بهتر و صحیح باشد، درست نیست. آدم عاقل وسط حرف دیگران نمی‌پرد. انسان جایی نادانی و کم‌عقلی خودش را نشان می‌دهد، که حرف یک نفر دیگر را قطع کند... و من خوشحالم از اینکه شما دانش‌آموزان نمونه، باادب هستید و در زمانی که من صحبت می‌کنم، هیچ چیزی نمی‌گویید و فقط گوش می‌دهید»! دستش را بالا برد و عمامه‌اش برداشت تا هوایی بخورد. شاگردی خطاب به معلّم گفت: استاد، جسارتاً شما در میان عرایضتان فرمودید حتی اگر حرف گوینده غلط باشد و حرف ما صحیح، نباید آن شخص را آگاه کرد و ....، «ببین پسرجان، دقت نمی‌کنی. من می‌دانم اشکالت کجاست، ولی نمی‌گویم. دلبندانم! کتاب را باز کنید». شاگرد، که تنها او به سخن گوش داده بود، دلخور و ناراحت، سرجایش نشست و خموش ماند. شیطنت شاگردی گل کرد. صدا زد: «آقا می‌گوید حرف دیگران را قطع نکنید. بعد خودش می‌پرد وسط حرف فلانی...». کلاس ساکت شد و صدای ورقه خوردن کتاب‌ها بی‌صدا. سرها به سمت الف بود. چشم‌ها از او چیزی می‌طلبید. سراپاش از درماندگی‌اش خبر می‌داد. امّا معلّم در نماند. گریزی رندانه زد. شتابان کتاب را ورق زد و گفت: «این مورد استثناء است، گاهی اوقات مشکلی ندارد».

معلّم تفکّر مرا خبر سازید که شاگرد وفادار حقیرت، هر جا در پاسخ چرایی می‌ماند، چاره‌ی درماندگی به شیوه‌ی معلم خود می‌کند!!!


  • علیرضا نژادی پور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
کانال تلگرام قلم سپید