خندهی گریه
قسمت اول
مثل همیشه بعد از تمام شدن کارش، بساطش را جمع میکند و روی صندلی مینشیند. چند دقیقهای منتظر میماند. اطرافش شلوغ است؛ آدمهای زیادی مانند او منتظرند. به چهرهها نگاه میکند، برای هر چهره حدسی میزند: چهرة خندان پیرزنی که با نوههایش بازی میکند؛ حتماً فرزندانش از او به خوبی مراقبت میکنند و زندگی شیرینی دارد، جوانی که چهرهاش فریاد خستگی میزند؛ احتمالاً مدّتهاست که به دنبال شغل میگردد، صورت چروکیدة پیرمردی که به سختی با عصایش راه میرود و دنبال جایی برای نشستن میگردد؛ شاید فرزندانش او را در قفسی دلگیر تنها گذاشتهاند و ترجیح دادهاند قهرمان زندگیشان را رها کنند... . همینطور که برای هر چهره قصّهای در ذهن خود میساخت ناگهان نگاهش به صورت یک کودک افتاد؛ کودکی همسنوسال خودش. کودک میخندید، بازی میکرد و مادرش را در بغل میگرفت. مادر میبوسیدش و او را نوازش میکرد. خواست قصّة او را هم شروع کند که اتوبوس آمد و همه به سمت آن هجوم بردند. کودک و مادرش سوار شدند. به خود آمد، سریع وسایلش را برداشت و به سختی خودش را در اتوبوس جا داد.