خندهی گریه
قسمت هفتم
اتوبوس ترمز وحشتناکی گرفت و به زور خودش را در ایستگاه جا داد. کرایه را داد و پا به شهر آزردگی گذاشت. بساطش را در گوشهای از پیادهرو پهن کرد. پیادهرو آنقدر شلوغ بود که مغازهها از جایی که او نشسته بود پیدا نبودند. ولی یکلحظه فاصلهای میان مردم افتاد و مغازهای آشکار شد. سرش را بالا گرفت و کودکی را در شیرینیفروشی دید. کودک میخواست کیک تولّدش را انتخاب کند. از آن طرف هم برادرش برای او شمع و کلاه و فشفشه برمیداشت... . دیگر خسته شد. انگار دنیا میخواست به او بفهماند که چه تلاش کنی چه نکنی، زندگی تلخ است، زندگی سخت است، زندگی برای او جهنّم است! واکسش را طرفی پرت کرد و زانوهایش را در بغل گرفت. چشمانش را بست و به صداها گوش کرد؛ صدای قدمهای مردم، صدای ترمزها و بوقها خیابان و صدایی آشنا... صدای خنده، صدای خندهی یک کودک. سرش را دوباره بالا گرفت. دنبال صدا میگشت، دنبال آن کودک. صدا از آنطرف پیادهرو میآمد، آنجا یک مغازه بود که تابلویش را نمیشد از بین مردم دید. هر طور شده خودش را به مغازه رساند؛ یک کفشفروشی بزرگ و شیک که چراغهای زرد و سفید، کفشهای گرانقیمتش را برق انداخته بود. ناگهان آن کودک را دید؛ همان کودکی که در اتوبوس دیده بود، با همان موهای زرد و لباسهای شیک... . صاحب مغازه جعبهای را باز کرد. دو جفت کفش چراغدار را به کودک داد تا امتحانشان کند. مادر دست در کیفش کرد تا پول کفش را بدهد. سریع برگشت و وسایلش را جمع کرد. آنها بیرون آمدند. کودک کفشها را پایش کرده بود. از مادرش تشکّر کرد. مادر نوازشش کرد و دست او را گرفت. به دنبالشان افتاد. در میان آن جمعیت شلوغ فقط میتوانست دو کفش رنگی را ببیند. پیادهرو، کوچهها و خیابانها را رد کرد و در آخر به کوچهای رسید. کوچه پر بود از ماشینهای گران و خانههای بزرگ. انگار آن کوچه فقط برای پولدارها بود. انگار شهر قسمت قسمت شده باشد؛ قسمتی برای فقیر و بدبختها و قسمتی برای ثروتمندان و خوشبختان. به خانه رسیدند. مادر، در را باز کرد و با کودکش وارد خانه شدند. وسایلش را انداخت روی زمین و کنار جدول نشست. دنیا را سیاه میدید. دنیا برایش هیچ بود. همه چیز دور سرش میچرخید. همه چیز او را نابود میکرد. کفشهای رنگی و چراغدار، لباسهای شیک، خانهی بزرگ، ماشین، سواد و... . آتشی در دلش شعلهور شده بود، آتشی که زبانه میکشید و قلب او را میسوزاند. فقط یک صدا از ته دلش به گوش میرسید؛ فقط صدای گریه.