خندهی گریه
قسمت چهارم
بالاخره به ایستگاه رسید. سریع از ته جیبش چند سکه درآورد تا پول راننده را بدهد و از آن اتوبوس لعنتی و پر از ناامیدی رها شود. تاحالا اینقدر از اتوبوس نترسیده بود!
به در خانه رسید. دیگر جانی نداشت، امّا مجبور بود، تمام وجودش را در دستانش ریخت و درِ سیاه و آهنی خانهشان را کوبید. لحظهای صبر کرد تا کسی در را به رویش باز کند. کمکم داشت زیر آفتاب سوزان و داغ تیرماه حوصلهاش سر میرفت. عرق بر روی پیشانیاش نشسته بود. از گرسنگی دیگر طاقت نداشت روی پایش بایستد، ولی یک لحظه صدای پایی او را خوشحال کرد. صدا یواش یواش بیشتر میشد و در یک آن قطع شد. صدای دستگیره آمد و در با صدای گوشخراشی باز شد. در بین نور زنندة خورشید چهرة مادرش را دید؛ چهرهای که چروکهایش نقش و نگار پیری را بهوجود آورده بود و نشان میداد که بسیار خسته است، امّا برای آنکه نقطة کوچکی از شادی در دل ناراحت فرزندش ایجاد شود لبخند بر لب داشت. وارد حیاط شد و از بین وسایل قدیمی و زنگزده، خودش را به خانه رساند. پدر پیر و معلولش را دید، تمام غصّهها و خستگیها و اتّفاقات عجیبی که آنروز برایش اتّفاق اقتاده بود را فراموش کرد و به آغوش پدرش پرواز کرد. پدر بوسهای بر پیشانی او زد و نوازشش کرد. هر چند لبخند بر لبانش داشت، امّا پشت آن صورت پیر و خسته، از پسرش خجالت میکشید... . مادر سفره را پهن کرد و ناهار را آورد. ناهار مثل همیشه آبدوغخیار بود، در واقع آب و کمی خیار. سر سفره نشست، اوّل از همه خدا را شکر کرد و سپس مشغول غذا خوردن شد. امّا او خیلی وقت نداشت؛ باید سریع غذایش را تمام میکرد و بعد از استراحتی کوتاه دوباره از خانه بیرون میزد، اینبار باید به آن طرف شهر میرفت، جای شلوغ دیگری که شاید بتوان آنجا روزی حلال پیدا کرد.