خندهی گریه
قسمت سوم
هر چه میگذشت دل او تاریکتر میشد. خواست تا بین مردم کسی را پیدا کند، کسی که حال و روز زندگیاش مثل او باشد، کسی که لباسهایش پاره و دستانش مثل او تاولزده باشد. به صندلیهای دیگر نگاه کرد. اتوبوس پر بود از آدمهای خسته؛ کارمندانی که بعد از هفت ساعت کار تکراری توانسته بودند نفس بکشند، جوانانی تحصیلکرده و دکتر و مهندس که مدّتها بود دنبال شغلی میگشتند و پیرمردی که مجبور بود با اتوبوس خودش را به خانة پسر پولدارش برساند. همه خسته بودند. همه به دنبال یک چیز جدید میگشتند؛ به دنبال یک تغییر، تغییری زیبا و بزرگ در زندگیشان. آدمهای اتوبوس سیاه و سفید بودند؛ آدمهایی که دلتنگیها و خستگیهای زندگی را فقط با گوشیها و هدفونهایشان در میان میگذاشتند. هیچکس با دیگری حرفی نمیزد، انگار با هم قهر بودند. بهجز یک صدای آشنا دیگرچیزی به گوشش نمیرسید؛ صدای خنده و بازی. سرش را به صندلی چسباند تا آرامش پیدا کند. شاید روی سقف اتوبوس، یا شاید زیر سیاهی گرم پلکهایش بتواند یک چیز شیرین پیدا کند... . صدای کودک بازیگوش او را رها نمیکرد. هر چه میگشت چیزی جز تلخی و غم در ذهنش پیدا نمیشد. ناگهان صدا قطع شد، انگار اتّفاقی افتاد. چشمانش را باز کرد، سرش را برگرداند، کودک نبود، او پیاده شده بود. حالا دیگر چیزی بهجز صدای کولر و ترمزهای اتوبوس شنیده نمیشد. آن کودک پیاده شده بود، امّا هنوز به او فکر میکرد... .