قلم سپید

قلمی که سیاهی را دوست ندارد
قلم سپید

اسلاید شو

the laugh of cry

خنده‌ی گریه

قسمت سوم

هر چه می‌گذشت دل او تاریک‌تر می‌شد. خواست تا بین مردم کسی را پیدا کند، کسی که حال و روز زندگی‌اش مثل او باشد، کسی که لباس‌هایش پاره و دستانش مثل او تاول‌زده باشد. به صندلی‌های دیگر نگاه کرد. اتوبوس پر بود از آدم‌های خسته؛ کارمندانی که بعد از هفت ساعت کار تکراری توانسته بودند نفس بکشند، جوانانی تحصیل‌کرده و دکتر و مهندس که مدّت‌ها بود دنبال شغلی می‌گشتند و پیرمردی که مجبور بود با اتوبوس خودش را به خانة پسر پولدارش برساند. همه خسته بودند. همه به دنبال یک چیز جدید می‌گشتند؛ به دنبال یک تغییر، تغییری زیبا و بزرگ در زندگی‌شان. آدم‌های اتوبوس سیاه و سفید بودند؛ آدم‌هایی که دلتنگی‌ها و خستگی‌های زندگی را فقط با گوشی‌ها و هدفون‌هایشان در میان می‌گذاشتند. هیچ‌کس با دیگری حرفی نمی‌زد، انگار با هم قهر بودند. به‌جز یک صدای آشنا دیگرچیزی به گوشش نمی‌رسید؛ صدای خنده و بازی. سرش را به صندلی چسباند تا آرامش پیدا کند. شاید روی سقف اتوبوس، یا شاید زیر سیاهی گرم پلک‌هایش بتواند یک چیز شیرین پیدا کند... . صدای کودک بازیگوش او را رها نمی‌کرد. هر چه می‌گشت چیزی جز تلخی و غم در ذهنش پیدا نمی‌شد. ناگهان صدا قطع شد، انگار اتّفاقی افتاد. چشمانش را باز کرد، سرش را برگرداند، کودک نبود، او پیاده شده بود. حالا دیگر چیزی به‌جز صدای کولر و ترمزهای اتوبوس شنیده نمی‌شد. آن کودک پیاده شده بود، امّا هنوز به او فکر می‌کرد... .

  • علیرضا نژادی پور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
کانال تلگرام قلم سپید