خندهی گریه
قسمت دوم
بعد از گذشت چند دقیقه و رد شدن از چند ایستگاه، کمکم اتوبوس خلوت شد. خودش را به وسط اتوبوس رساند و روی یک صندلی نشست. تمام خستگیاش را روی صندلی پهن کرد. میدانست که هنوز چندین ایستگاه تا مقصدش باقی ماندهاست. تصمیم گرفت تا با خیال راحت چشمانش را ببندد و چند دقیقهای هم که شده، خود را از سیاهیها و غمهای زندگی رها کند. ناگهان، صدای خندهای گرمای خواب را از چشمان او گرفت. صدا آشنا بود. سرش را برگرداند. دو سه صندلی عقبتر همان کودک نشسته بود و داشت با یک بچّهی دیگر بازی میکرد. چشمانش را مالید و تماشاچی بازی آنها شد. کودک گفت:« من امسال میرم کلاس اوّل. تو کلاس چندمی؟» همبازیاش پاسخ داد: «من تازه میخوام برم مهد کودک.»
- مهد کودک؟! من مهد کودک رو خیلی دوست دارم. اونجا بچّهها با هم بازی بازی میکنن، شعر میخونن و کلّی چیز یاد میگیرن.
- چی یاد میگیرن؟
- مثلاً من الآن الف ب پ ت بلدم، انگلیسی بلدم، شعر هم بلدم.
- اگه راست میگی پس یه شعر بخون.
کودک با صدای بلند شعری آشنا را در میان مردم خواند: یه توپ دارم قلقلیه، سرخ و سفید و... . سرش را برگرداند. چشمانش را بست. قطرهای اشک از زندان پلکش فرار کرد. با خودش گفت:« من الآن باید کلاس دوم باشم. ولی نه مدرسه میرم و نه سوادی دارم.»
کودک بازیگوش ادامه داد:« راستی، چه کفشهای قشنگی داری! از اوناییه که زیرش چراغ داره؟»
- آره. تازه، رنگش هم عوض میشه. ببین.
دوباره آنها را نگاه کرد. کفشهای آن پسربچّه واقعاً زیبا بودند؛ کفشهایی که هر بچّهای آرزوی داشتنشان را داشت. کفشهای همه را یکبار با دقّت نگاه کرد و بعد به پاهای خودش، بهجز دمپاییهای پاره چیزی آنها را نپوشانده بود. به لباسهایش نگاه کرد؛ پیراهنی که چندین ماه، رنگ آب و تمیزی به خودش ندیده بود و شلواری که همه جایش سوراخ و پاره شده بود. به سر و وضع آن کودک نگاه کرد؛ یک شلوارک کرمرنگ که از دور داد میزد بسیار گران است، یک پیراهن چهارخانه صورتی با پاپیونی قرمز... صورت کودک از تمیزی برق میزد. موهای لخت و قهوهایاش چهرة او را آراسته کرده بود و خندههایش حواس همه را پرت میکرد.
دلش گرفت. به دستهای سیاه و تاولزدهاش نگاه کرد. بغض گلویش را میسوزاند. انگار آتشی در دلش بر پا شده باشد. میخواست فریاد بزند، گریه کند و آه بکشد. هنوز صدای خندههای بلند و شیرین کودک و همبازیاش به گوش میرسید. کودک فریاد میزد، جیغ میکشید و شادی میکرد.