قلم سپید

قلمی که سیاهی را دوست ندارد
قلم سپید

اسلاید شو

هفت روز مانده تا...

تیک تاک ساعت، سکوت اتاق را می‌شکند، نور خورشید از لا‌به‌لای برگ‌های درختان او را نوازش می‌کند، پرده‌ها کنار می‌روند و نسیم را به‌سوی او دعوت می‌کنند؛ امّا او هنوز خواب است و دوست ندارد بیدار شود. لبخند لب‌هایش را آراسته است؛ انگار چیزی در خواب پیدا کرده است، چیزی که ماه‌هاست منتظرش است.

چشمانش را باز می‌کند، از تخت پایین می‌آید و سریع به سراغ تقویمش می‌رود، یکشنبه را خط می‌زند و کنارش یک «8» می‌نویسد؛ انگار قرار است هشت روز دیگر اتفاقی بیفتد... . مادر صدایش می‌زند، عروسک ناز و زیبایش را برمی‌دارد و با خوشحالی از اتاق خارج می‌شود. دستانش را پر از آب می‌کند و به گل رویش آب می‌دهد. بوسة عشقی از مادرش می‌گیرد و راهی مدرسه می‌شود.

معلم درس را شروع می‌کند امّا او در دنیای خیال خود دنبال رویای بزرگش می‌گردد؛ دنبال یک گل قرمز. معلم بالای میزش می‌آید، سرش را بالا می‌آورد و چشم‌های عصبانی و ناراضی معلم را با لبخندی پر از خجالت و شرمساری پاسخ می‌دهد. معلم درس را ادامه می‌دهد: «بچه‌ها، امروز می‌خواهیم حرف «گ» را یاد بگیریم...».

کلاس که تمام شد، بلافاصله کیفش را برمی‌دارد و به سوی خانه حرکت می‌کند؛ در راه، درس را مرور می‌کند، مدام با خودش می‌گوید: «گاف، صدایش گ، گاف مثل گل، گاف مثل گل قرمز.»

روزش را با شور و نشاط و بازی‌های کودکانه به پایان می‌رساند و با آرزوی یک خواب شیرین دیگر، سرش را روی بالش می‌گذارد.

زمین از خواب بیدار شده است امّا این‌بار صدای تیک تاک ساعت به گوش نمی‌رسد، برگ‌های درختان، نور خورشید را به داخل اتاق راه نمی‌دهند و نسیم پشت پرده‌ها گرفتار شده است؛ ولی انگار در این سکوت سنگین و عجیب صدایی به گوش می‌رسد، صدایی شبیه گریه، صدایی شبیه آه و ناله. او دارد در خواب گریه می‌کند. در پشت آن چشمان خیس، چیزی ترسناک و اندوه‌بار، او را آزار می‌دهد. با جیغی بلند چشمان اشک‌آلودش را باز می‌کند، نگران است، قلبش تند تند می‌زند، هیچ صدایی نمی‌شنود. دوباره به سمت تقویم می‌رود امّا بدون اینکه کاری کرده باشد، می‌بیند دوشنبه خط خورده است و با خطی زیبا به رنگ قرمز چیزی نوشته شده است که نمی‌تواند آن‌را بخواند. ولی می‌داند هفت روز مانده است تا آن اتفاق.

ناگهان صدای گریه‌ی مادرش را می‌شنود. به بیرون از اتاق می‌دود، مادرش سیاه پوشیده است، اقوام و نزدیکانش را دور و بر خودش می‌بیند، همه گریه می‌کنند، نمی‌داند باید چه کار کند، همه چیز دور سرش می‌چرخد، در آن بین عکس گل رویاهایش را می‌بیند، روی زمین می‌افتد، چشمانش تار می‌بیند و ... .

هنوز چشمانش را باز نکرده است. در خواب، گل قرمزش را می‌بیند، صدایش می‌کند و به سمتش می‌دود، بغلش می‌کند و بوسه‌های دلتنگی‌اش را به او هدیه می‌دهد. گل، او را نوازش می‌کند و با هم خاطرات شیرینشان را مرور می‌کنند. ولی «پدر» باید برود، باید برود و از حرم دفاع کند. نمی‌تواند از او جدا شود، دستان پدرش را محکم گرفته است، پدر نوازشش می‌کند و به سمت دشمن قدم بر می‌دارد. او با نگاهش گل رویایش را بدرقه می‌کند و منتظر می‌ماند تا برگردد؛ ولی...

روی آن تقویم با خطی زیبا و به رنگ قرمز نوشته شده بود:« هفت روز مانده تا بازگشت گل پرپرشده...».

  • علیرضا نژادی پور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
کانال تلگرام قلم سپید