طلوع روشن
امروز، دوباره آسمان دلگیر است، قلبش میگیرد، دلش میلرزد، قرار است دوباره ضربان قلبش معکوس شود. آبی بود و حالا باید سیاه شود. باید چادر شب را به سر کند... . قلب او آرام پایین میرود؛ زرد، نارنجی و قرمز میشود. از کنارش، پرتویی از نور، ابرها را زنده میسازد، ولی... ولی دیگر آسمان باید بمیرد، ولی دیگر آسمان باید بخوابد، باید بخوابد و آرام بگیرد.
ناگهان، سپیدی آشکار میشود. ماه، قلب نیست، امّا امیدی میدهد؛ امیدی بر دلِ تنگ، بر دل آزردهی آن پردهی نیلوفری. ماه، همچون فانوس در دل شب، سیاهی آسمان را روشن میکند. انگار روح آسمان، انگار قلب پاک او قرار است دوباره زنده شود. دوباره صبح شود و سقف اتاق دنیا، آبی!
ما دوپاها چطور؟ مگر ما غروب نداریم؟ مگر ما پایان نداریم؟ آیا قرار است تا ابد روی این کرهی خاکی به هم ظلم کنیم و آبی بمانیم؟ آیا قرار است دوباره زنده نشویم؟ آیا قلبمان دوباره طلوع نخواهد کرد؟ ما که اصلاً به هم فکر نمیکنیم، ما که گناه میکنیم، آیا ماهی در دل سیاهی قبر، به ما امید خواهد داد؟ غروب، نزدیک است. قلب ما هم روزی میخوابد. مهم آن است که سیاه، آبی شود. مهم آن است که دوباره قلبمان طلوع کند؛ طلوعی روشن!