قلم سپید

قلمی که سیاهی را دوست ندارد
قلم سپید

اسلاید شو

دست من در دست تو، دست تو در دست من

بو، بوی نسیم است، بوی طراوت، بوی صبح. صدا، صدای خداست، صدای روزی تازه، صدای یک آوازه، آوازه‌ی یک عاشق، عاشق به نام گنجشک. نشسته بر یک شاخک، شاخک یک پیر بزرگ، یک درخت، یک بلندی که دلش می‌لرزد، از هیاهوی تفنگ، از صدای خون و جنگ، خون آن آهو که جستی می‌زد و ناگه تمام، خون آن حیوان که غافل می‌شد و ناگه تمام... .

درخت، هر چند نگران است، ولی امید دارد؛ امید به اینکه آن دوپاها او را نبینند، امید به اینکه روزی، دیگر نیازی به گرفتن جان او و همسایگانش نشود. چند وقتی است صدای ارّه و تیر و تفنگ، کرده است آشفتگی در پی جنگ؛ جنگ بین مثلاً عاقل‌ها و مثلاً بی‌عقل‌ها! او می‌داند قطع شدن، پایانی است برای آغاز سختی؛ سختی افتادن، سختی رفتن، سختی زخمی شدن و سختی صندلی شدن! به دوستانش نگاه می‌کند. قهوه‌ای‌های بلندی که در دل سیاهی روزی روشن، دنبال راهی هستند؛ راهی برای نجات، نجات از دست آن بی‌رحمان، همان‌هایی که از آنها صندلی می‌سازند. صندلی‌هایی که معلوم نیست زیر دست چه کسی بیفتند؛ زیر دست دانش‌آموزی که اوج خلاقیتش، کشیدن غلط‌گیر روی آنهاست یا زیر دست کسی که درددل‌ها و دشنام‌های گیر کرده در گلویش را روی آن‌ها حک می‌کند.

صدایی آمد. صدای جیغی بلند. جیغی که پایانش، سکوت را در جنگل حاکم کرد. صدا، صدای جان بود؛ صدای جاندار بی‌جان، صدای ایستاده‌ی افتاده، صدای درختی که... .

دوباره به درخت‌های دیگر نگاه می‌کند. صدای ماشین‌ها به گوش می‌رسد. همه نگرانند. راهی به ذهنش می‌رسد، همه را دور خودش جمع می‌کند. دست‌های یکدیگر را می‌گیرند. شاخه‌هایشان را در هم فرو می‌برند. ریشه‌هایشان را با هم یکی می‌کنند. هزاران و صدها و ده‌ها درخت، می‌شوند یک درخت؛ یک درخت به پهنای جهان، یک درخت، به اندازه‌ی جنگل! دوپاها نمایان می‌شوند. سلاح‌هایشان را به دست می‌گیرند تا جنگ را آغاز کنند... . درخت‌ها، امّا آرام‌اند. هر چقدر هم که بشکنند و بخواهند بکشند، کسی نمی‌افتد. هم ریشه یکی و هم شاخه یکی! اگر هم کسی بخواهد بیفتد، دستش را می‌گیرند. حالا دل‌ها آرام و خوشحال می‌شود... .

امّا یک سؤال؛ سؤال از من و تو، سؤال دل من. ما چی؟ ما چطور تنها و بی‌کس مانده‌ایم؟ ما چطور عاشقِ هم نمی‌شویم؟ ما چطور به هم امید نداریم؟ چرا در برابر شکارچی و قاتل جانمان، چرا در برابر سختی‌های زندگی‌مان، دست هم را نمی‌گیریم؟ چرا وقتی افتاد، به یادش می‌افتیم؟ نباید ترسید، نباید افتاد، نباید رفت، نباید زخمی شد و نباید صندلی شد! نباید زیر دست روزگار، صندلی شد تا جان ما را با مداد نوک‌تیز و غلط‌گیرش آزار دهد. بیا دست من را بگیر، بیا و دستت را به من بده، بیایید دست هم را بگیریم؛ دست من در دست تو، دست تو در دست من. ایستاده‌ام، ایستاده‌ای، ایستاده‌ایم، جنگلیم، تن به صندلی شدن نمی‌دهیم.

  • علیرضا نژادی پور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
کانال تلگرام قلم سپید