قلم سپید

قلمی که سیاهی را دوست ندارد
قلم سپید

اسلاید شو

ثانیه می‌دوید و عقربه‌ها به دنبالش روانه می‌شدند؛ امّا خبری از غذا نبود. رو به پدرم کردم و پرسیدم:« پس چرا غذا نمی‌آورند؟»

«فلان حاجی در راه است. باید صبر کنیم تا ایشان بیایند!»




  • علیرضا نژادی پور

از روزی که وجودت را از وجودم گرفتی، از روزی که قلبت با قلبم، یک‌صدا شد، از روزی که دستانت را در دستانم گرفتم و از روزی که چشمانم را در چشمانت دیدم...





  • علیرضا نژادی پور

بعد از نیم ساعت که مشغول پذیرایی از خود بودم، نگاهم را از ظرف بالا آوردم. صاحب‌خانه همچنان کنار پله‌ها ایستاده بود تا خانم‌ها را از آقایان سوا کند. به اطرافیان خیره شدم؛ این عادت من بود.





  • علیرضا نژادی پور

از همان اول گیج شدم. سردرگم نگاهشان می‌کردم. پدرم که تا قبل از به صدا درآوردن زنگ، فقط بدگویی می‌کرد، حالا به‌به‌گویان آن مرد پشمالو را در آغوش گرفته بود. روبوسی می‌کردند و چاکرم و مخلصم نثار هم می‌کردند. روبوسی که نمی‌توان گفت؛ رومالی بود!





  • علیرضا نژادی پور

چند ساعتی گذشت. صدایی بیدارش کرد. صدای بوق یک ماشین مشکی و گران‌قیمت. راننده سرش را بیرون آورد و گفت:« آهای بچه، برو کنار! اینجا جای پارک منه. پاشو! اینجا جای آدم‌های کثیف و بدبخت نیست. هیچ‌کس هم بهت کمک نمی‌کنه.»





  • علیرضا نژادی پور

اتوبوس ترمز وحشتناکی گرفت و به زور خودش را در ایستگاه جا داد. کرایه را داد و پا به شهر آزردگی گذاشت. بساطش را  در گوشه‌ای از پیاده‌رو پهن کرد. پیاده‌رو آنقدر شلوغ بود که مغازه‌ها از جایی که او نشسته بود پیدا نبودند.





  • علیرضا نژادی پور

تیک تاک ساعت، سکوت اتاق را می‌شکند، نور خورشید از لا‌به‌لای برگ‌های درختان او را نوازش می‌کند، پرده‌ها کنار می‌روند و نسیم را به‌سوی او دعوت می‌کنند؛ امّا او هنوز خواب است و دوست ندارد بیدار شود. لبخند لب‌هایش را آراسته است؛ انگار چیزی در خواب پیدا کرده است، چیزی که ماه‌هاست منتظرش است.




  • علیرضا نژادی پور

سوار اتوبوس شد. به جز دو خانم که آخر نشسته و در گوشی‌هایشان فرو رفته بودند و یک پسر نوجوان که کنار پنجره نشسته بود، کسی در اتوبوس نبود.





  • علیرضا نژادی پور

غذایش را خورد. دست در جیبش کرد و چند اسکناس تاخورده و مچاله و چند سکّة کثیف درآورد؛ این تمام پولی بود که از صبح برایش زحمت کشیده بود.





  • علیرضا نژادی پور

بالاخره به ایستگاه رسید. سریع از ته جیبش چند سکه درآورد تا پول راننده را بدهد و از آن اتوبوس لعنتی و پر از ناامیدی رها شود. تاحالا اینقدر از اتوبوس نترسیده بود!





  • علیرضا نژادی پور
کانال تلگرام قلم سپید