
روزها میگذشتند و او و دوستانش کثیفتر میشدند؛ کثیفی که هیچکس جز خودشان از آن خبر نداشت.
روزها میگذشتند و او و دوستانش کثیفتر میشدند؛ کثیفی که هیچکس جز خودشان از آن خبر نداشت.
سیزده ساله بود. قدّ بلندی داشت و از چهرهاش چیزی جز پاکی و فروتنی چشم کسی را نمیگرفت. درسش بد نبود، ولی عالی هم نبود. با اینکه چشمش خیلی ضعیف بود، امّا ترجیح میداد آخر کلاس بنشیند تا دور از چشم معلّم با خیال راحت چرت بزند.
باز امتحانت رو خراب کردی؟ باز مشقاتو ننوشتی؟ باز کلّی کار داری؟ باز خستهای؟ باز داری به این فکر میکنی که چرا باز داری فکر میکنی؟ و باز و باز و باز... این بازها چه تأثیری روی تو دارن؟ روی من؟ روی ما؟
راستش، این اولین شعری است که من سرودهام. البتّه نمیتوان اسمش را شعر گذاشت؛ چون پر است از اشکالهای ریز و درشت. بیشتر شبیه یک شیطنت ادبی است با شعر چشمه از نیما یوشیج! لذا از تمام اهالی شعر و صاحبنظران درخواست میشود کمی با ملایمت نقد بفرمایند.
اکنون، با دیدن آن ماهی فهمیده است که حق با نسیم است. بهشت رویاهای او به جهنّم زندگیاش تبدیل شده است.
بهشت خیالهای او پر است از گل و درخت و سبزی، پر است از بوی خوش و حال خوب و پر است از امید و عشق به زندگی. امّا هر چه جلوتر میروند این رویاها کمرنگتر میشوند.
گیج شده است و نمیداند چرا باید پدرش را وقتی بشناسد که دیگر دیر شده است، وقتی که دیگر نیست و وقتی که دیگر چشمانش را بسته است. مادرش گریة خود را تمام میکند. اشکانش را پاک میکند. لبخند غمگینی میزند و سعی میکند تا او را آرام کند.
خورشید بیجان به جهانیان خبر سردی و سرما را میدهد؛ خبر آغاز سفر، خبر آغاز پرواز، پرواز بهسوی... .
-بلند شو! حالت خوب است؟ چه اتّفاقی افتاده؟ چرا اینجا افتادهای؟...
این صدای پرندة دیگری است که او را پیدا کرده است.
روزها میگذرند و خورشید و ماه مدام جایشان را در آسمان عوض میکنند. حالا او خانوادهاش را به خوبی میشناسد.