قلم سپید

قلمی که سیاهی را دوست ندارد
قلم سپید

اسلاید شو

روزها می‌گذشتند و او و دوستانش کثیف‌تر می‌شدند؛ کثیفی که هیچ‌کس جز خودشان از آن خبر نداشت.

  • علیرضا نژادی پور

سیزده ساله بود. قدّ بلندی داشت و از چهره‌اش چیزی جز پاکی و فروتنی چشم کسی را نمی‌گرفت. درسش بد نبود، ولی عالی هم نبود. با اینکه چشمش خیلی ضعیف بود، امّا ترجیح می‌داد آخر کلاس بنشیند تا دور از چشم معلّم با خیال راحت چرت بزند.

  • علیرضا نژادی پور

باز امتحانت رو خراب کردی؟ باز مشقاتو ننوشتی؟ باز کلّی کار داری؟ باز خسته‌ای؟ باز داری به این فکر می‌کنی که چرا باز داری فکر می‌کنی؟ و باز و باز و باز... این بازها چه تأثیری روی تو دارن؟ روی من؟ روی ما؟



  • علیرضا نژادی پور

راستش، این اولین شعری است که من سروده‌ام. البتّه نمی‌توان اسمش را شعر گذاشت؛ چون پر است از اشکال‌های ریز و درشت. بیشتر شبیه یک شیطنت ادبی است با شعر چشمه از نیما یوشیج! لذا از تمام اهالی شعر و صاحب‌نظران درخواست می‌شود کمی با ملایمت نقد بفرمایند.



  • علیرضا نژادی پور

اکنون، با دیدن آن ماهی فهمیده است که حق با نسیم است. بهشت رویاهای او به جهنّم زندگی‌اش تبدیل شده است.







  • علیرضا نژادی پور

بهشت خیال‌های او پر است از گل و درخت و سبزی، پر است از بوی خوش و حال خوب و پر است از امید و عشق به زندگی. امّا هر چه جلوتر می‌روند این رویاها کمرنگ‌تر می‌شوند.








  • علیرضا نژادی پور

گیج شده است و نمی‌داند چرا باید پدرش را وقتی بشناسد که دیگر دیر شده است، وقتی که دیگر نیست و وقتی که دیگر چشمانش را بسته است. مادرش گریة خود را تمام می‌کند. اشکانش را پاک می‌کند. لبخند غمگینی می‌زند و سعی می‌کند تا او را آرام کند.


  • علیرضا نژادی پور

            خورشید بی‌جان به جهانیان خبر سردی و سرما را می‌دهد؛ خبر آغاز سفر، خبر آغاز پرواز، پرواز به‌سوی... .









  • علیرضا نژادی پور

              -بلند شو! حالت خوب است؟ چه اتّفاقی افتاده؟ چرا اینجا افتاده‌ای؟...

این صدای پرندة دیگری است که او را پیدا کرده است.




  • علیرضا نژادی پور


روز‌ها می‌گذرند و خورشید و ماه مدام جایشان را در آسمان عوض می‌کنند. حالا او خانواده‌اش را به خوبی می‌شناسد.








  • علیرضا نژادی پور
کانال تلگرام قلم سپید