پرواز با بال شکسته
قسمت چهارم
خورشید بیجان به جهانیان خبر سردی و سرما را میدهد؛ خبر آغاز سفر، خبر آغاز پرواز، پرواز بهسوی... .
مادرش ناراحت است، امّا به هر حال مجبور است کوچ را آغاز کند. خانوادهاش همراه با نسیم راهی دنیایی دیگر میشوند؛ دنیایی گرم و پر از شور و اشتیاق.
پس از چندین روز بالاخره او و دوست فداکارش به آنجا میرسند، جایی که مدّتهاست منتظر دیدنش هستند. دست دوست مهربانش را رها میکند و با عشق و دلتنگی بهسمت مادرش میدود. وجود گرم مادر قلب سرد او را دوباره تپنده و امیدوار میکند. برمیگردد تا از همسفرش تشکّر کند امّا... انگار دوست بزرگترش به خواب رفته است. صدایش میکند، فریاد میزند امّا او بیدار نمیشود؛ خستگی و رنج سفر او را از پا در آورده است.
مادرش بهسمت او میآید تا آرامَش کند، امّا ناگهان خودش نیز گریه میکند. گویا آن پرستوی بزرگ و مهربان را میشناسد.
مگر آن پرستو کیست که به خاطر پرندهای کوچک جانش را فدا کرده است؟ او پدرش است! پدری که سالهاست دنبال خانوادهاش میگردد و اکنون در کنار آنها به خواب رفته است... .