
پرواز با بال شکسته
قسمت ششم
بهشت خیالهای او پر است از گل و درخت و سبزی، پر است از بوی خوش و حال خوب و پر است از امید و عشق به زندگی. امّا هر چه جلوتر میروند این رویاها کمرنگتر میشوند.
مسافت زیادی را طی میکنند، اکنون دیگر از راه رفتن هم خسته شدهاند؛ امّا او همچنان امیدوار است. به همراهانش میگوید:« بیایید، چیزی نمانده، نباید امیدمان را از دست دهیم. اگر به آنجا برویم میتوانیم زیر سایة یکی از درختان تنومند و سبزش استراحت کنیم و از بوی گلهای رنگارنگ و زیبا و صدای آب زلال و روان لذّت ببریم.» مسیرشان را ادامه میدهند امّا بیفایده است. انگار نسیم صبحگاهی راست میگفت. شاید هیچ بهشتی در کار نباشد... .
پس از گذشت مدّتی بالاخره درختی پیدا میکنند تا زیر سایهاش استراحت کنند امّا درخت برگی ندارد و پوسیده است. بوی گلهای رنگارنگ و زیبا به بوی زبالهها و آشغالهای سیاه و زشت تبدیل شده است و خبری هم از صدای آب زلال و روان نیست. به آنسوتر میرود تا شاید خط کوچکی از آب به قلب کوچک و خستة او جان دوبارهای ببخشد. مقداری آب پیدا میکند امّا خیلی کم است. انگار در گذشته رودخانهای بزرگ اینجا زندگی میکردهاست که اکنون به خواب رفتهاست. سرش را که برمیگرداند، سریع چشمانش را میبندد، اشک بر گونههایش مینشیند، گویا صحنهای دردناک را دیدهاست. دوباره چشمانش را باز میکند و به آن ماهی در حال جان دادن نگاه میکند... .
حالا او فقط یک دل کوچک دارد؛ یک دل گرفته، یک چهاردیواری تاریک، یک زندان برای رویاها... .