قلم سپید

قلمی که سیاهی را دوست ندارد
قلم سپید

اسلاید شو

راستش، دیشب آنقدر خسته و خوشحال بودم که نتوانستم قلم را به دست بگیرم، دیده‌ام را کلمه کنم و بر کاغذ نشانم. وقتش را هم نداشتم. اما حالا که گوشه‌ای نشسته‌ام و منتظر شنیدن صدای روح‌بخش اذانم، دلم می‌خواهد چند کلمه‌ای از دیروز را بر صفحه حک کنم... .





  • علیرضا نژادی پور

حسی درونم، در گوشم نجوا می‌کند که امروز را متفاوت شروع کرده‌ام. بعد از نمایش خیره‌کننده‌ی یوزپلنگانمان در برابر پرتغالی‌ها، خواب به چشمانم نمی‌آمد و شاید کلا دو سه ساعت خوابیده باشم، ولی اکنون تنها چیزی که در چشمانم یافت نمی‌شود خواب است!






  • علیرضا نژادی پور

لوگوی آبی‌رنگش را لمس کردم و چشم به عبارت «Connecting…» دوختم. خدا خدا می‌کردم که خبرهای دست به دست شده، الکی باشند؛ ولی، نه. از آن روز دیگر نام Telegramرا در آن نوار آبی‌رنگ بالای صفحه ندیدم... .





  • علیرضا نژادی پور

آزمون، با هماهنگی و اتحاد دانش‌آموزان، به پایان رسید و همه از کلاس خارج شدند. صدای اذان که با ویز ویز و گاهی سوت بلندگو آمیخته شده بود، در سالن می‌پیچید.





  • علیرضا نژادی پور
صدایم زده‌ای. پناهم شده‌ای. ماه تابان دل پر ظلماتم شده‌ای.
  • علیرضا نژادی پور

امروز منتظر باشید...


  • علیرضا نژادی پور

پسری که ساعت هفت بیدار شده بود، دست در جیبش کرد و کاغذی را بیرون کشید؛ رضایت‌نامه‌ی اردو بود. پنجمین اردویی که از ابتدای سال برگزار می‌شد. حال از ابتدای سال تحصیلی یا سال تأسیس مدرسه، بماند.





  • علیرضا نژادی پور

کارت مچاله و چسب‌خورده‌اش را برداشت تا به سلف‌سرویس برود و خودش را احیا کند. از پله‌ها پایین آمد. در راه رسیدن به در، چند کمد سالم و زیبا صف بسته بودند. در حیاط مدرسه راه می‌رفت. چند باری می‌خواست به زمین بیفتد.





  • علیرضا نژادی پور

از پله‌ها که بالا رفت، پسرک نامجو را دید که روی صندلی‌اش به خواب رفته بود. وارد سالن شد و زمان را از ساعت بزرگ روی دیوار جویا. ساعت 7:30 بود! به کلاس رفت. به میزش نگاهی انداخت و خودش را روی آن پهن کرد. از نرمی و راحتی صندلی به خواب رفت. یک صندلی با رنگی زیبا و دور از هرگونه فحش، دلنوشته، تبلیغ، شماره و تقلب!




  • علیرضا نژادی پور

صدای گوش‌کرکن ساعت، که مانند چکشی آهنی بر سرش می‌خورد را با مشتی بی‌صدا کرد. چشمان پف‌کرده‌اش را می‌مالید. گلویش از سرمای نیمه‌شب درد می‌کرد. خودش را کج و کوله کرد و مانند آدمی شد که با مگس‌کش له شده باشد. می‌خواست به هر شکلی که شده صدایی از خود آزاد کند!




  • علیرضا نژادی پور
کانال تلگرام قلم سپید