راستش، دیشب آنقدر خسته و خوشحال بودم که نتوانستم قلم را به دست بگیرم، دیدهام را کلمه کنم و بر کاغذ نشانم. وقتش را هم نداشتم. اما حالا که گوشهای نشستهام و منتظر شنیدن صدای روحبخش اذانم، دلم میخواهد چند کلمهای از دیروز را بر صفحه حک کنم... .
راستش، دیشب آنقدر خسته و خوشحال بودم که نتوانستم قلم را به دست بگیرم، دیدهام را کلمه کنم و بر کاغذ نشانم. وقتش را هم نداشتم. اما حالا که گوشهای نشستهام و منتظر شنیدن صدای روحبخش اذانم، دلم میخواهد چند کلمهای از دیروز را بر صفحه حک کنم... .
حسی درونم، در گوشم نجوا میکند که امروز را متفاوت شروع کردهام. بعد از نمایش خیرهکنندهی یوزپلنگانمان در برابر پرتغالیها، خواب به چشمانم نمیآمد و شاید کلا دو سه ساعت خوابیده باشم، ولی اکنون تنها چیزی که در چشمانم یافت نمیشود خواب است!
لوگوی آبیرنگش را لمس کردم و چشم به عبارت «Connecting…» دوختم. خدا خدا میکردم که خبرهای دست به دست شده، الکی باشند؛ ولی، نه. از آن روز دیگر نام Telegramرا در آن نوار آبیرنگ بالای صفحه ندیدم... .
آزمون، با هماهنگی و اتحاد دانشآموزان، به پایان رسید و همه از کلاس خارج شدند. صدای اذان که با ویز ویز و گاهی سوت بلندگو آمیخته شده بود، در سالن میپیچید.
امروز منتظر باشید...
پسری که ساعت هفت بیدار شده بود، دست در جیبش کرد و کاغذی را بیرون کشید؛ رضایتنامهی اردو بود. پنجمین اردویی که از ابتدای سال برگزار میشد. حال از ابتدای سال تحصیلی یا سال تأسیس مدرسه، بماند.
کارت مچاله و چسبخوردهاش را برداشت تا به سلفسرویس برود و خودش را احیا کند. از پلهها پایین آمد. در راه رسیدن به در، چند کمد سالم و زیبا صف بسته بودند. در حیاط مدرسه راه میرفت. چند باری میخواست به زمین بیفتد.
از پلهها که بالا رفت، پسرک نامجو را دید که روی صندلیاش به خواب رفته بود. وارد سالن شد و زمان را از ساعت بزرگ روی دیوار جویا. ساعت 7:30 بود! به کلاس رفت. به میزش نگاهی انداخت و خودش را روی آن پهن کرد. از نرمی و راحتی صندلی به خواب رفت. یک صندلی با رنگی زیبا و دور از هرگونه فحش، دلنوشته، تبلیغ، شماره و تقلب!
صدای گوشکرکن ساعت، که مانند چکشی آهنی بر سرش میخورد را با مشتی بیصدا
کرد. چشمان پفکردهاش را میمالید. گلویش از سرمای نیمهشب درد میکرد. خودش را
کج و کوله کرد و مانند آدمی شد که با مگسکش له شده باشد. میخواست به هر شکلی که
شده صدایی از خود آزاد کند!