صدایم زدهای...
صدایم زدهای.
پناهم شدهای.
ماه تابان دل پر ظلماتم شدهای.
من که دور از تو در این غلغله ها گم شدهام.
ناجی هر دمی همراه و امانم شدهای.
باز جایی بروم تا که تو را جویا شوم،
در دل خاکسترم عشق تو را پویا کنم.
حرمی یا به سرایی که در آن،
نام تو جاری کنند بر زبان.
باز شب را به سحر بیدار باشم،
گدایی نادم و بییار باشم.
مهر خود نثار سرمست کنی،
نیست را به یک نظر هست کنی.
همنوای بینوایان بشوم،
اسم تو با لب بیجان ببرم.
دانه های تسبیحی پاره را،
با گریه به هم وصل کنم؛
خط ذکر و ارتباطم با تو را
دوباره من رسم کنم.
سر به تراب بنهم.
قرآن به سر ببرم.
در میان آن صدای موج های گریه ها،
نام تو، فریاد زنم.
و تو...
و تو آن مهری که هر سال،
که هر ماه، هر روز و هر ساعت و هر ثانیه و هر دمی باز،
بر قلب غریب و سیه ما بتابی...
حال و هوای گل پژمرده ی کویت را باز،
به تمنا و طلب از کرمت شاداب ساز.