در دیار مهر
روز اول
حسی درونم، در گوشم نجوا میکند که امروز را متفاوت شروع کردهام. بعد از نمایش خیرهکنندهی یوزپلنگانمان در برابر پرتغالیها، خواب به چشمانم نمیآمد و شاید کلا دو سه ساعت خوابیده باشم، ولی اکنون تنها چیزی که در چشمانم یافت نمیشود خواب است! هیجانی سراپایم را فراگرفته، انگار شوری دارم. امروز را دوست دارم؛ صبحش نوید روزی شیرین را میدهد. باید هم همین باشد. کدام قلب است که با شنیدن نام «امام رضا» سرزنده نشود؟ کدام قلب است که وقتی تنها چند ساعت با دیار مهر فاصله دارد، پویا نشود؟
«یا رضا! عازمت شدهام. شاید کلمات ساده باشند، ولی میدانی و میدانم که باز عاشقت شدهام. شاید کلمات تکراری باشند، ولی دوباره زائرت شدهام. از ابتدای این راه طولانی، مدام این هراس را داشتم که مبادا به مقصد نرسم. با اینکه چیزی نمانده، ولی هنوز هم میترسم. قبولم کن، باز هم مریدت را قبول کن.»
برادرانم خوابی عمیق را به آغوش کشیدهاند. جاده، خالی از مسافران است. مسافرانی که شاید به خاطر بازی دیشب خواب ماندهاند!
***
چند دقیقهای بیشتر نمانده. کمکم شهر میایستد و بلندیهایش پدیدار میشود. ماشینها پیش از ورودی شهر صف کشیدهاند. هر کدام آرام میگذرند و وارد «مشهد» میشوند. حالا نوبت ماست... اما همین که پدرم دندهی یک را به کار گرفت، صدایی متوقفمان کرد. مردی که کت و شلواری تیرهرنگ به تن داشت، نزدیک شد و چند کاغذ کوچک را در دست پدرم گذاشت؛ «شما امشب شام مهمون امام رضا هستید»... هنوز، با اینکه از آن عوارضی خاطرهساز گذشتهایم، وقتی به این کاغذها نگاه میکنم، آرامشی را در قلبم حس میکنم. دیگر آن ترس را ندارم. این تکه کاغذها چه فرقی با اذن دخول دارند؟ انگار صدایی در گوشم میگوید: بالاخره دعوت شدی. بالاخره انتظار پایان یافت... غذای امام رضا(ع) را مگر میتوان با چیزی عوض کرد؟
«افضل ما اذنت لاحد من اولیائک...»