صبح امروزم را هم دوست دارم و هم ندارم. دوستش دارم، چون در دیار مهرم. دوستش ندارم چون باید اینجا را ترک کنم.
صبح امروزم را هم دوست دارم و هم ندارم. دوستش دارم، چون در دیار مهرم. دوستش ندارم چون باید اینجا را ترک کنم.
راستش، دیشب آنقدر خسته و خوشحال بودم که نتوانستم قلم را به دست بگیرم، دیدهام را کلمه کنم و بر کاغذ نشانم. وقتش را هم نداشتم. اما حالا که گوشهای نشستهام و منتظر شنیدن صدای روحبخش اذانم، دلم میخواهد چند کلمهای از دیروز را بر صفحه حک کنم... .
حسی درونم، در گوشم نجوا میکند که امروز را متفاوت شروع کردهام. بعد از نمایش خیرهکنندهی یوزپلنگانمان در برابر پرتغالیها، خواب به چشمانم نمیآمد و شاید کلا دو سه ساعت خوابیده باشم، ولی اکنون تنها چیزی که در چشمانم یافت نمیشود خواب است!