در دیار مهر
روز دوم
راستش، دیشب آنقدر خسته و خوشحال بودم که نتوانستم قلم را به دست بگیرم، دیدهام را کلمه کنم و بر کاغذ نشانم. وقتش را هم نداشتم. اما حالا که گوشهای نشستهام و منتظر شنیدن صدای روحبخش اذانم، دلم میخواهد چند کلمهای از دیروز را بر صفحه حک کنم... .
یک سالی میشد که گنبد طلاییاش را ندیده بودم. یک سالی میشد که کبوترانش را نظارهگر نشده بودم. یک سالی میشد که مقابلش نایستاده بودم، دستم را بر سینه نچسبانده بودم، و سلام نداده بودم. بعد از راهی طولانی و خستهکننده، این گنبد و صحن و حرم بود که زندهام کرده بود.
قدم برداشتم. مادربزرگ هم به اینجا آمده بود؛ پیرزنی قدخمیده و مهربان که هفت هشت سالی است با خواهرانش از روستا به مشهد میآید. بیصبرانه منتظر دیدنش بودم؛ مگر میشود مادربزرگها را دوست نداشت؟! در صحن مسجد گوهرشاد راه میرفتم و بند بند وجودم را چشم کرده بودم تا مادربزرگ را پیدا کنم. صدای قرآن در هوا میپیچید و همچون آبی که در حوضِ وسط بود، در قلبها جاری میشد. کودکی لیوانی را در دست داشت و شیر آب را باز کرده بود. مدام لیوان را پر میکرد و در حوض خالی! ابتدا از کارش تعجب کردم؛ ولی بعد به خودم گفتم در این منزل که هر کس به دنبال آرامشی است، شاید او هم با این سرگرمی کودکانهاش آرام میگیرد. داشتم فراموش میکردم، مادربزرگ منتظر بود... .
***
حال و روزت هرگونه که باشد، وقتی به این سرا قدم بگذاری، دلت بیقرار میشود. نگران میشوی. مقابل ضریح بایستی و کتابی به دست بگیری، به خیالت کافیست؟ نگرانیات هم همین است. نگرانی که دیگر جایی در قلب آقا نداشته باشی. نگرانی که دیگر بخشیده نشوی. دوباره عهدت را زیر پا گذاشتهای. دوباره غافل از التماسهایت شدهای. اما یک چیز را فراموش کردهای. یک چیز را از یاد بردهای. در این غوغایی که دور و بر ضریح است، ایستادهای. تنها چند قدم با ضریح فاصله داری. اطرافت را نگاه کن. پیر، جوان، کودک، نوزاد، همه گویی دعا میکنند. صورت بعضی از اشک خیس است. پیری که نگران جوانیاش است و جوانی که نگران پیریاش. بعضی از گذشته خسته و به آینده دلبسته. بعضی از آینده رسته و به گذشته وابسته! پسربچهای آن گوشه نشسته و دریای عشقی از چشمانش جاریست. تو هم کنار این آدمهایی. اینها کم نیست. امیدوار میشوی. دوباره دلت هوس میکند گریه کنی، دعا کنی، به دنبال بخشش باشی و عاشق شوی... .
این حس التماس و خواهش را هر زمان که در برابر کعبهی این حرم میایستم، دارم. اینجا، جایی است که واسطهای بزرگ را برای برآورده شدن آرزوهای بزرگ پیدا میکنی. چقدر این رود بزرگ است! رودی که به دریایی بزرگ وصل است. رودی که تشنگان لطفش را همیشه سیراب میکند.