قلم سپید

قلمی که سیاهی را دوست ندارد
قلم سپید

اسلاید شو

پسری که ساعت هفت بیدار شد!

قسمت سوم

کارت مچاله و چسب‌خورده‌اش را برداشت تا به سلف‌سرویس برود و خودش را احیا کند. از پله‌ها پایین آمد. در راه رسیدن به در، چند کمد سالم و زیبا صف بسته بودند. در حیاط مدرسه راه می‌رفت. چند باری می‌خواست به زمین بیفتد. صدای دوستش را شنید که به او می‌گفت: فلانی، تو که همیشه خماری. آخه آدم روی زمینی که انقدر صافه و چاله‌ای هم نداره، زمین می‌خوره؟!

وارد سلف شد. کارتش، تیکی خورد، قاشقی را برداشت و ظرفی پر از عدسی در دست گرفت.  روی صندلی نشست. بغلی‌اش کاسه‌ی سوم را بالا می‌زد و دیگری کاسه‌ی پنجم! کاسه‌ی اول را تمام کرد. به سراغ دومی رفت. قاشقش را در آن گذاشت؛ امّا وقتی آن را در آورد، دید قاشقش ذوب شده است. در همین حین، صدای زنگ بلند شد. کاسه را بالا زد و همین طور که می‌سوخت، قند را در چای متلاشی می‌کرد. نامش «سلف‌سرویس» بود؛ یعنی خودت، خودت را سرویس کنی!

بیرون آمد. فکر می‌کرد همه به کلاس رفته بودند؛ امّا حیاط پر از دانش‌آموز بود. صدای فریاد دانش‌آموزان در زمین چمن، که فوتبال بازی می‌کردند، به گوش می‌رسید. بعضی دانش‌آموزان نیز به همراه مدیر مدرسه، در جایگاهی شیک و مسقف نشسته و تماشاگر بازی بودند. یادش آمد که باید کاغذی را پرینت بگیرد؛ امّا همان لحظه زنگ به صدا درآمد. کمی فکر کرد. دوستش گفت: چرا اینجا وایسادی؟

-       منتظر بودم تو بیای با هم بریم.

-       خب بریم.

-       باور کردی؟

-       نه. معلومه نمیخوای بگی دیگه.

-       حاجی یادم رفته پرینت بگیرم. زنگم خورده.

-       مگه چند صفحه‌اس؟

-       سه صفحه.

-       برو چاپ کن. اتاقش که همین جاست. سه ثانیه هم طول نمیکشه.

***

-       کجایی عزیزم؟ کلاس نیم ساعته که شروع شده!

این اولین چیزی بود که وقتی وارد کلاس شد، از دبیرش شنید. چند کلمه‌ای از خود درآورد و چرتی گفت و راهی صندلی گرم و نرمش شد. نیمی از کلاس به بهانه‌ی المپیاد و تحقیقات علمی و کمک به معاونین مدرسه، کلاس را رها کرده بودند. کتاب را درآورد. به فهرست اشتباهش نگاهی کرد و درس هفتم را رو به چشمانش گشود. معلم، با آب و تاب و چشمان درشت و حرکات دستش، کتابی گویا بود. زیر چشمی، نگاهی به کتاب می‌کرد و عناوین را با خطی خوش بر تخته می‌نگاشت. امّا کتاب...؛ شاید بتوان نامش را کلیشه‌های آسمانی گذاشت! هر درس، با عنوانی جذاب شروع می‌شد. یک صفحه‌ی خالی و سپس، مقدمه. مقدمه‌ای زیبا که در ذهن هر خواننده‌ای، سوالاتی حیاتی را بوجود آورده و او را مشتاق به خواندن درس می‌کرد. کتاب، با تصاویری با کیفیت و پرمعنا و همچنین فعالیت‌هایی ضروری آراسته شده بود. فعالیت‌هایی که همیشه در کلاس، مورد بحث قرار می‌گرفتند. در این بین، مطالبی هم وجود داشتند که تنها کتاب را قطور می‌کردند و همه از آن‌ها می‌گذشتند.

معلم می‌گفت و می‌گفت و مدام در کلاس راه می‌رفت. تمام کلاس، با اشتیاق و هوشیاری کامل، به او گوش سپرده بود. ناگهان، شاگردی گفت: حاج‌آقا، صوفی یعنی چی؟ و استاد جوابی داد که تنها چیزی گفته و پاسخی کوتاه داده باشد. شاگردی از در مخالفت گفت: استاد من با شما موافق نیستم و... بحثی در گرفت و کلاس از خواب بیدار شد. شاگرد می‌گفت و استاد با پاسخ‌هایی قانع‌کننده، سعی می‌کرد بحث را تمام کند؛ چرا که نمی‌خواست وقت کلاس به هدر رود! باز هم کتاب را از حفظ گفت تا زنگ به صدا درآمد.


  • علیرضا نژادی پور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
کانال تلگرام قلم سپید